در میان جمع ولی تنها....

چو خوانی بدانی.....

در میان جمع ولی تنها....

چو خوانی بدانی.....

ایلیا

به نام خالق علی

روزی عیسی مسیح ـ علیه السلام ـ با صدای بلند فریاد زد ایلی ایلی به فریادم برس و مرا کمک کن، حاضرین برخی گفتند خدا را می خواند و برخی گفتند الیاس را می خواند.... ولی از آن جا که هیچ یک پیامبران خودشان به این که نام ایشان ایلی یا ایلیا باشد تصریح نکرده اند و فقط علی ـ علیه السلام ـ است که این نام خودش که در تورات و انجیل آمده است تصریح کرده و می گوید: «انا ایلیا الانجیل» قندوزی نقل می کند: امام علی ـ علیه السلام ـ در کوفه بر فراز منبر رفت و خطبه مفصلی برای مردم قرائت نمود بعد از حمد و ثنای الهی و بیان مطالب دیگر در معرفی خود و فضایل خود جملاتی بیان کرد که ازجمله به جمله فوق (انا ایلیا الانجیل) اشاره کرد.

طبرسی نیز می گوید: در دوره خلافت ابوبکر راهبی مسیحی به مدینه آمد. و وارد مسجد شد. سئوالاتی از ابوبکر و عمر و حاضرین نمود که هیچ کس نتوانستند جواب دهند در این زمان علی ـ علیه السلام ـ وارد مسجد شد و سلمان آن راهب را به سوی آن حضرت راهنمائی کرد. راهب از آن حضرت پرسید: ای جوان اسمت چیست؟ حضرت فرمود: اسم من نزد قوم یهود الیا نزد مسیحیان ایلیا، نزد پدرم علی و نزد مادرم حیدر می باشد راهب نیز گفت همانا اسم تو را در تورات و انجیل به آن چه گفتی یافته ام.

در جای دیگر انجیل از زبان یسوع درباره علی ـ علیه السلام ـ گفته است. آن که به سخن او( پیامبر آخر الزمان) ایمان آورد مبارک خواهد شد. و یا این که من لایق نیستم که بند کفش او را باز کنم به نعمت و رحمت خدا رسیده ام که او را ببینم، برخی معتقدند این فراز از انجیل احتمال دارد اشاره به علی ـ علیه السلام ـ داشته باشد. چرا که علی برازنده ترین شاگرد مکتب حضرت ختمی مرتبت بود که در اثر ملازمت و متابعت با آن حضرت شایسته هر گونه کمال شد.

در جای دیگر می گوید: ای ابراهیم دعای ترا در حق اسماعیل شنیدم اینک او را برکت داده بارور گردانیده به مقام ارجمند خواهیم رسانید، به وسیله محمد ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ و دوازده امام از نسل وی او را امت بزرگی خواهم نمود. که در این فراز به جانشینی علی ـ علیه السلام ـ بعد از پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ که هر دو از نسل ابراهیم ـ علیه السلام ـ هستند اشاره شده است.

در بخش هایی از کتب عهدین به انوار طیبه پنج تن ـ علیهم السلام ـ اشاره شده است آنجا که از زبان حضرت ادریس ـ علیه السلام ـ نقل می کند که فرزندان آدم در تعیین افضل مخلوقات دچار اختلاف شدند هر کدام چیزی گفتند و در نهایت اختلاف خود را نزد آدم ـ علیه السلام ـ بردند آن حضرت فرمود: چون خدا مرا آفرید و از روح خود در کالبدم دمید و من درست نشستم عرش اعظم الهی را دیدم و پنج شبح نورانی را نگریستم که در عرش هویداست در نهایت عظمت و جلال و کمال و حسن و ضیاء عرض کردم: پروردگارا این انوار با عظمت و جلال چه کسانی هستند خطاب رسید این ها اشرف مخلوقات من و واسطه بین من و سایر آفریدگانند. اگر این ها نبودند من تو را نمی آفریدم و نه آسمان و نه زمین و نه بهشت و نه جهنم و نه آفتاب و نه ماه را. عرض کردم پروردگارا نام این ها چیست؟ خطاب رسید به ساق عرش بنگر چون نگریستم دیدم این پنج نام مبارک نوشته شده است: پار غلیط (محمد) ایلیا (علی) طیطه (فاطمه) بشر (حسن) بشیّر (حسین)

ساده و صمیمی بامجیدمجیدی...

به همان علت که او زندگی هنریش را به خطرانداخت وگفت...من هم داستان زندگی پرخطرش را نقل میکنم.......

در سال 85 انتشارات قصیده‌سرا کتابی منتشر کرد با عنوان "در قلمرو دیدار" که حاصل 39 ساعت گفتگوی "رضا درستکار" با مجید مجیدی بود. کتاب که چهار فصل دارد؛ به جز گفتگو با مجیدی، شامل فیلم‌نوشت "بید مجنون"، فیلم‌شناخت و جوایز مجیدی در عرصه‌ی بازیگری و کارگردانی و آلبوم تصاویر اوست. آنچه می‌خوانید گزیده‌ای است از فصل اول.


ما را از تئاتر شهر بیرون کردند
من، محمدرضا تالش مجیدی متولد فروردین 1338 تهران هستم. پدرم فومنی و پدربزرگم اهل هشت‌پر تالش است. پدرم ارتشی بود و خیلی دوست داشت که من هم وارد ارتش بشوم. آن‌روزها ارتشی بودن امتیاز بود و موقعیت اجتماعی خوبی داشت. من از 12 سالگی علاقه‌ی عجیبی به هنر و نمایش پیدا کرده بودم و در کانونی بنام «مرکز رفاه» نزدیک خانه‌مان گروه تئاتر داشتیم. «حسین قشقایی» مربی تئاتر مرکز، تأثیرگذارترین فرد روی زندگی ذهنی من بود که به ما درست دیدن و درست نوشتن و شیوه‌های بازیگری را آموزش می‌داد، بعد هم در جریان انقلاب شهید شد... بالاخره با اصرار پدر تا مرحله‌ی استخدام در ارتش پیش رفتم ولی...

سالهای اول دهه‌ی 50 همسایه‌ای داشتیم بنام «خورشید خانم» که فقط آنها در محله تلویزیون داشتند. او، پسر یکی یک دانه‌ای داشت بنام «مجید». در تیم فوتبال محله، مجید همیشه در تیم مقابل بازی می‌کرد و من دروازه‌بان تیم مقابل او بودم. به من می‌گفت «تو از من گل بخور، شب دعوتت می‌کنم بیایی خانه‌ی ما و تلویزیون تماشا کنی.» راستش من هم اغلب این کار را می‌کردم! اما یک روز بازی غیرتی شد و هر چه مجید اصرار کرد، من گل نخوردم و...

سال 56 دانش‌آموز سال آخر دبیرستان نظام مافی منطقه‌ی 13 بودم و نمایشی تحت عنوان «دبستان نمونه» را با بچه‌های دبیرستان کار کردیم که موضوعش تبعیض میان یک دانش‌آموز نورچشمی و تنبل و یک دانش‌آموز باسواد و زرنگ بود؛ که جایزه‌ی اول تئاتر را گرفتیم. سال 57 وارد دانشکده هنرهای دراماتیک شدم که بلافاصله انقلاب شد و درس و بحث تعطیل. حسین قشقایی نمایشنامه‌ای نوشته بود بنام «نهضت حروفیه» که در حقیقت اولین نمایشی بود که بعد از انقلاب اجرا می‌شد و من به همراه "سیدمهدی شجاعی" در آن بازی کردم. کارگردان ما هم "داود دانشور" بود. این نمایش درباره‌ی شورش گروهی به نام حروفیه است که علیه پادشاه ستمکار خود قیام می‌کنند، اما همگی دستگیر می‌شوند و سرهایشان بریده می‌شود.

ما نمایش را برای اجرا در چهلمین روز شهادت حسین قشقایی آماده کرده بودیم؛ ولی شرایط بحرانی شد و اسفند 57 اجرایمان را به تئاتر شهر، سالن چهارسو –که دست مردم افتاده بود- بردیم. بعد از تشکیل «حوزه هنر و اندیشه اسلامی» (حوزه هنری) من هم وارد آن شدم و همان‌جا با "محسن مخملباف" آشنا شدم که آنروزها خبرنگار رادیو تلویزیون بود. اول انقلاب که تئاتر شهر به دست مردم افتاد، ما خوشحال شدیم که بچه مسلمانها می‌توانند به فعالیت‌هایشان ادامه بدهند تا اینکه "علیرضا مجلل" و دوستانش یک حکم از [ابوالحسن] بنی‌صدر –رئیس جمهور- گرفتند و به راحتی ما را از تئاتر شهر بیرون کردند!


آدمها مجبور شدند «نقش» بازی کنند
بعد از بازی در فیلم «مرگ دیگری» محمدرضا هنرمند با محسن [مخملباف] تصمیم گرفتیم، خیلی جدی به مقوله‌ی سینما بپردازیم، پس شروع کردیم به فیلم دیدن فیلم «ماراتُن من» هم خیلی روی ما تأثیر گذاشت. محسن خیلی مردمی و رفیق‌دوست بود و حتی حاضر بود شاهرگش را هم برای دوستش بدهد، مسیر خانه‌ی ما هم یکی بود و خانه‌ای داشت به غایت ساده و زندگی ساده‌تر و حتی پی خانه‌ی محسن را ما کندیم. یک موتور داشت و دخترش سمیرا را با مقنعه و چادر گره زده، سوار می‌کرد و اعتقادات سفتی داشت. کل زندگیش یک تلویزیون، یک یخچال 2 فوت و دودست رختخواب بود.

یک‌بار همسر محسن یک فرش 9 متری خریده بود و از من خواست محسن را توجیه کنم! چون محسن با مناعت طبع روی موکت زندگی می‌کرد. آن‌روز از مسیر «حوزه هنری» تا خانه با محسن حرف زدم. اما همینکه به خانه رسیدم به همسرش –خدا رحمتش کند- گفت: «تو نمی‌دانی اگر من روی این فرش راه بروم، دیگر نمی‌توانم بنویسم؟! دیگر خودم نیستم» تا خلاصه همان شب فرش را جمع کرد و پس داد... به نظرم نقطه‌ی گسست محسن از گذشته‌اش با فیلم بایکوت شروع شد و شرایط روحی‌اش را بهم ریخت. از او می‌پرسیدم: «محسن جان دلیل این برخوردهای تو چیست؟ چرا این طور شدی؟» می‌گفت: «اصلاً انگیزه‌ای برای زندگی ندارم، نمی‌دانم دنبال چه می‌گردم!؟»

و بالاخره شهرت گریبان محسن را گرفت وقتی «دستفروش» در جشنواره به نمایش درآمد، دوستان جدید، محسن را دوره کرده بودند و او هم در آسمان‌ها سیر می‌کرد. خوب یادم هست که به چند نفر از دوستانم که در آن سینما حضور داشتند گفتم: «بچه‌ها محسن برای همیشه رفت.» روحیه‌ی محسن به قدری حساس و شکننده بود که کافی بود یک نفر کاری بکند که به مذاق او خوش نیاید، آن وقت، آن شخص برای همیشه از طرف او بایکوت می‌شد. کسی که به قول خودش حاضر نبود در یک میزانسن و لانگ‌شات با عده‌ای از آدم‌های سابق سینما بنشیند، بعدها اعتقادات و تفکراتش کاملاً تغییر کرد و در «کلوز آپ» آنها ظاهر شد. زندگی محسن از یک سیر عادی برخوردار نبود. اصلاً می‌دانید، در زندگی بچه‌هایی که در اوج حرکت‌های انقلابی بودند، قسمت‌هایی خالی مانده است. اگر شما زندگی این بچه‌ها را به مثابه‌ی یک پازل در نظر بگیرید، تکه‌هایی از این پازل، گمشده و سیر طبیعی خود را پشت سر نگذاشته است.

ببینید، با پیروزی انقلاب مجموعه‌ای از ارزشهای مطلق وارد ساحت زیست مردم شد، مثلاً ریش گذاشتن، انگشتر عقیق به دست داشتن، لباس ساده پوشیدن، ساده زندگی کردن و دم بر نیاوردن مقابل مشکلات مادی و .... از پول حرف زدن که یک جور پا گذاشتن روی آن ارزشها بود! بعضی وقتها که پرداخت حقوق ما کمی با تأخیر روبه‌رو می‌شد، باور کنید حتی نمی‌توانستیم به نزدیکترین رفیق‌مان بگوئیم که حقوقمان دیر شده است! چرا؟ چون بلافاصله بر چسب می‌خوردیم که شما دنبال مادیات هستید! و خب، این روش خوبی نبود، چون رفته رفته آدمها مجبور شدند «نقش» بازی کنند.


میوه‌فروشی برای تأمین معاش
وقتی نسخه فیلم «هودج» (به معنای کجاوه و محملی که فرشتگان توسط آن، شهداء را به آسمان می‌برند) را به همراه محسن [مخملباف] نهایی کردیم با فیلمبرداری "فریدون قوانلو" کار را ساختیم و "جمال شورجه" هم آنرا تدوین کرد. این فیلم 16 میلیمتری در نهایت یک بار از تلویزیون پخش شد و در مجموع بازخورد زیاد مثبتی نداشت و همین مسأله باعث شد آقای «زم» به من بگوید، بهتر است شما کارگردانی را دنبال نکنید و به بازیگری بپردازید. بعد من در فیلم بایکوت محسن کاراکتر «واله» را با تمام توان بازی کردم که برای من یک نقطه‌ی اوج در بازی و شاید آغازی در ساخت فیلم بوده باشد. بعد در فیلم «تیرباران» به کارگردانی "علی‌اصغر شادروان" بازی کردم. داستان فیلم راجع به یک شخصیت برجسته (شهید اندرزگو) بود اما متأسفانه پرداخت و روایت داستان طوری بود که بیشتر به خصوصیات بیرونی و فیزیکی این شهید پرداخته بود تا به بخش معرفتی و شناخت شناسانه او.

بعد از تیرباران حدود یکسال فعالیت سینمایی نداشتم که دوره‌ی عطف زندگی من بود. در حالیکه پیشنهادهای زیادی برای بازیگری داشتم و می‌توانستم با پذیرش یکی از آنها زندگی‌ام را از این رو به آن رو کنم، اما به دلیل اعتقاداتم نپذیرفتم. یکی از این پیشنهادها بازی در فیلمی بود که چک سفید امضاء برای من آوردند. اما باور من این اجازه را نمی‌داد که با گروهی که به لحاظ ارزش و اعتقادی با من همداستان نبودند، کار بکنم. اصلاً «حوزه هنری» را هم به همین خاطر ترک کرده بودم. از طرفی به‌ هرحال من باید زندگی می‌کردم، شاید باور نکنید، یکی از بستگان، مغازه‌ای داشت که خالی بود. من از برادر همسرم خواهش کردم آن مغازه را اجاره کند، تا به کمک یکی از بچه‌های محل میوه‌
فروشی کنیم. ابتدا باور نمی‌کرد، ولی خلاصه پذیرفت...

آن زمان کسی که بیشتر از خودم به من کمک کرد، همسرم بود که نقش تعیین‌کننده‌اش را در زندگی‌ام، بیشتر از هر کس و هر چیزی می‌دانم. کارم را شروع کردم، صبح‌ها با آن شریکم به میدان میوه و تره‌بار طاهری می‌رفتیم تا مایحتاج مغازه را بخریم، آن روزها «بایکوت» هم تازه نمایش داده شده بود و اغلب مردم مرا می‌شناختند و این فشار سنگینی به من می‌آورد. جالب اینجاست که مشتریهای مغازه هیچ‌کدام باور نمی‌کردند که میوه‌فروشی برای کسب درآمد و تأمین معاش من است. بلکه فکر می‌کردند، من مشغول تمرین برای بازی در چنین نقشی هستم.

حالا که بعد از آن سالها به این قضیه نگاه می‌کنم، بیشتر به حکمت و تقدیر خداوندی پی می‌برم. انگار قرار بوده است که من به سختی و رنج بیفتم، تا مقدمه‌ای شود برای کارهای بهتر. در همان شرایط شبها که به خانه بر می‌گشتم مشغول مطالعه و نوشتن می‌شدم و حاصل آن فیلمنامه‌ی «روز امتحان» بود که با بودجه 600 هزار تومانی کار را در روستای "شیخ محله" نزدیکی‌های فومن آغاز کردم و باعث اولین جایزه‌ام، جایزه‌ی فیلم اول از «جشنواره رشد» شد.


دخترهایشان را با قیمتهای پائین می‌فروختند
... بلافاصله بعد از دریافت خبر فوت امام، راهی «حوزه هنری» شدم، همگی ماتم گرفته بودند و گریه می‌کردند. فقدان امام برای نسلی که ایشان را باور داشتند و در لحظه لحظه زندگی‌شان با مشی ایشان حرکت می‌کردند؛ غیرقابل تصور بود. همانجا با یک دوربین سی و پنج میلیمتری به طرف جماران و بعد هم به محل دفن امام رفتیم و 5 شبانه روز به شکل ممتد مشغول فیلمبرداری بودیم. من برای خودم برنامه‌ای ریختم تا بتوانم با گرفتن نماهایی مختلف، یک فیلم متفاوت با آنچه که در تلویزیون پخش شده بود بسازم. مثلاً «رئیس جمهور پاکستان در خلال مراسم بعدی و در ازدحام جمعیت گم می‌شود و تا ساعتها، هیچ کس از او خبری ندارد، حتی گرسنه‌اش می‌شود و می‌رود نان و خرمایی می‌گیرد و رفع گرسنگی می‌کند...» من ایده‌هایی برای پرورش موضوع و دادن حجم لازم به فیلم داشتم؛ ولی یک روز که به «حوزه هنری» آمدم، گفتند؛ قرار است تصویرهایی را که شما گرفته‌اید، "جواد شمقدری" کامل کند! حدود چهل حلقه فیلم گرفته بودم. اما کم لطفی آقایان، تمام زحماتم را بر باد داد، حتی آقای شمقدری یک اجازه‌ی کوچک هم از من نگرفت و در نهایت مجموعه «آفتاب و عشق» را از آن ساخت.

در سال 1368 من به عنوان مدیر جنگهای ادبی - هنری «حوزه هنری» انتخاب شدم که هر فصل در یکی از استانها برگزار شد و دومین دوره آن در سیستان و بلوچستان بود. من برای یک سفر ده روزه به سیستان رفتم، تا از چند و چون مقدمات برگزاری جُنگ مطلع شوم.

در بازار زاهدان بچه‌هایی را دیدم، که کالاهای زیادی را از مرز پاکستان آورده بودند و می‌فروختند. در مرز ایران-پاکستان شهری است بنام تفتان که محله‌ای دارد بنام «شیرآباد» که خانواده‌ها به دلیل فقر زیاد، دخترهایشان را با قیمتهای بسیار پائین به پاکستانی‌ها می‌فروختند تا به کشورهای عربی حاشیه‌ی خلیج فارس فرستاده شوند. این فاجعه در قسمتهای شیعه‌نشین به وفور دیده می‌شد. به آقای یوسفی، که آن زمان، نماینده‌ی «سازمان تبلیغات اسلامی» در استان بود، گفتم چرا شما این بدبختی‌ها را به گوش مسؤولان نمی‌رسانید؟ گفت چند بار اینکار را کرده‌ایم، اما این موضوع به حدی خطرناک و گسترده است، که شاید نمی‌توان بیش از این مطرحش کرد! مدارکی هم بود که فروش دختربچه‌ها کار وهابی‌هاست. متوجه شدم نگاه دینی وهابی‌ها از هر گونه وجه معرفتی خالی است و به گمانم دنبال تخریب اسلام ناب هستند.

... فروش دخترها سرآغاز ماجرا بود و یادم می‌آید در همان منطقه «شیرآباد» خانه‌هایی بود که در آنها، بصورت دسته‌جمعی مواد مخدر مصرف می‌شد. من بصورت مخفی از این خانه‌ها فیلم گرفتم تا بتوانم بعداً یک مستند بسازم. بعد در برگشت به تهران با دوستان درباره‌ی ساخت یک فیلم داستانی بلند مشورت کردم. زیرا از معضلات حاشیه فقر به وفور گزارشهای مستند ساخته شده بود و جواب نمی‌داد... در ابتدا موافقتی در کار نبود و بخصوص آقای زم که به هیچ وجه رضایت نمی‌داد. نسخه‌ی اول فیلمنامه را که دادم آقای زم گفت: «این فیلمنامه خیلی تلخ و سیاه است و امکان ساخت آن به این شکل، اصلاً ممکن نیست.» اما با سماجت و پیگیری من آقای زم هم موافقت کرد به شرطی که از تلخیهایش کم شود که با اختصاص هزینه‌ی اولیه حدود 6 میلیون تومان کار را شروع کردیم.

یک ماه هم در سیستان برای یافتن بازیگرها گذشت که شخصیت جعفر (نقش اول فیلم بدوک) را از بین بچه‌های شیرآباد پیدا کردم. این پسر به قدری بدوی بود که وقتی من او را برای آماده کردن به ساختمان دوطبقه‌ای که اجاره کرده بودیم، بردم، از پله‌ها می‌ترسید و هنگام بالا آمدن دستش را به دیوار می‌گرفت. واقعاً از صفر شروع کردیم. از دادن آموزشهای اجتماعی و ارتباطی و آشنایی آنها با زندگی حداقلی شهری تا مسائل مربوط به فیلم و غیره. فیلمنامه‌ای که من از روی آن کار می‌کردم، کمی تفاوت داشت با چیزی که به حوزه‌ی هنری منطقه داده بودم، وقتی موضوع لو رفت حساس شدند و گفتند استاندار تصمیم گرفته از ادامه کار جلوگیری کند.

یک روز در یکی از چهار راههای اصلی که بصورت مخفی فیلمبرداری می‌کردیم، دوربین ما شناسایی شد و با ورود نیروی انتظامی به میدان، فرار را برقرار ترجیح دادیم! اما عوامل انتظامی من را گرفتند و به کلانتری محل مربوطه بردند و تعهد گرفتند که کار را تعطیل کنم، ولی ما ادامه دادیم که تهدید به بازداشت کردند. یک هفته مانده به عید نوروز، تنها جایی که برای ما باقی مانده بود، چابهار بود، اما بودجه ته کشیده بود و تهران هم حمایت نمی‌کرد! مقداری وسایل صحنه را که اضافی بود بردیم فروختیم که کار متوقف نشود. در چابهار به یک «لنچ» احتیاج داشتیم و صاحب لنچ هم روزی 100 هزار تومان می‌خواست و من دو روز لازم داشتم. مانده بودیم چه کنیم؟

آن روزها مصادف با برگزاری انتخابات مجلس خبرگان بود، یکی از کاندیداهای منطقه که آدم با نفوذی بود بر حسب تصادف آمده بود در منطقه برای رأی جمع کردن، به محض دیدن او به "محمد درمنش" اشاره کردم، دوربین را روشن کن و پشت سر من بیار. بعد از انجام یک مصاحبه‌ی کوتاه درباره انتخابات، که راستش ساختگی بود، از ایشان درخواست کردم، کمک کند تا صحنه‌های لنچ را بگیریم. ایشان هم با تقبل هزینه‌ها، کارمان را در چابهار راه انداخت! خدا پدرش را بیامرزد! بعد که فیلم آماده شد آنرا برای آقایان زم، تخت‌کشیان، سیدمرتضی آوینی و چند نفر دیگر نمایش دادیم. وقتی تمام شد سکوت عجیبی حکمفرما شد، آقا مرتضی با سرعت از استودیو خارج شد، آقای زم هم از پایان فیلم انتقاد کرد و گفت: قرار ما این نبود. من هم گفتم: به‌ هر حال واقعیت این است، اگر غیر از این انجام می‌دادم، خیانت کرده بودم.

نیم ساعت بعد آقا مرتضی [آوینی] مرا خواست. وقتی وارد اتاقش شدم مرا در آغوش گرفت و خسته نباشید گفت. علت خروجش را جویا شدم، گفت: این فیلم به قدری مرا تحت تأثیر قرار داد، که نمی‌توانستم ثانیه‌ای درنگ کنم، ترجیح دادم،‌ بغضم جایی دیگر بترکد. به من دلگرمی داد و بعدها نگاه حوزه هنری و بخصوص آقای زم را نسبت به قضیه تغییر داد. آوینی به علت حسن خلقی که داشت؛ همه را جذب خودش می‌کرد و یکی از خصوصیات اخلاقی او، کمک به فیلمسازان جوان بود، مثلاً ابراهیم حاتمی‌کیا یکی از کسانی بود که با کمکها و حمایت‌های صحیح او فعالیتهایش را شروع کرد و فیلم «مهاجر» هم که از فیلم‌های شاخص سینمای جنگ محسوب می‌شود، محصول این کمکها بود.

همین طور من، که برای نمایش بدوک مشکل داشتم و ایشان کمک کردند. بدوک در «جشنواره‌ی کن» مورد توجه قرار گرفت و این باعث شد، "مهدی کلهر" مقاله‌ای در روزنامه‌ی جمهوری اسلامی بنویسد و فیلم را به سفارشی بودن از سوی جشنواره‌های خارجی محکوم کند. موج مخالفتها به‌جایی رسید که آقای لاریجانی – وزیر ارشاد آن زمان – نامه‌ای نوشت و دستور توقف حضور بدوک در جشنواره‌های خارجی را داد. بدوک هم اکران خوبی پیدا نکرد و خیلی زود از پرده پائین آمد. بعد آقای زم فیلم را به دفتر رهبری ارائه داد. مطلع بودم که ایشان، هفته‌ای یکی-دو فیلم تماشا می‌کند و از آنجا که همیشه نظراتشان متفاوت بود، فرصت را مغتنم شمرده و برای نمایش فیلم حاضر شدم.

بعد از آنکه فیلم تمام شد، آقای خامنه‌ای فرمودند: «اگر این فیلم مبتنی بر یک درام شکل گرفته که هیچ، اما اگر بر اساس واقعیات باشد، من حرف دارم.» آقای شجاعی گفت متأسفانه بدوک مبتنی بر واقعیات است. آقا برافروخته شده و از حاضران پرسیدند «اگر این امر واقعی است، چرا ما را مطلع نمی‌کنید؟!» ایشان بلافاصله از آقای زم خواستند هر آنچه به عنوان مستند در این زمینه وجود دارد برایشان بفرستد. باور نمی‌کنید، از روز بعد تمام مسؤولان سیستان و بلوچستان دنبال من بودند، تا گزارشهای خودشان را با گزارشهای من یکی کنند! بعدها شنیدم قسمت عمده‌ای از این مشکل بحمدالله رفع شده است. بد نیست بدانید در همان روزها، آقای رفسنجانی هم فیلم را دیده بود و یازده مورد ایراد گرفته بود که «چرا ما در دولت این همه سازندگی کردیم شما آنها را نشان نمی‌دهید؟ و فقط نقاط ریز و جزئی را برجسته می‌کنید؟» من هم به کمک آقا مرتضی [آوینی] یازده بندی که ایشان مورد ایراد قرار داده بودند را پاسخ دادم با این مضمون که وظیفه‌ی هنر اساساً از بین بردن نا آگاهیها و مطلع کردن مردم است. کدام شاعر یا نویسنده در تاریخ بشر آمده برای ساخت یک بنا مردم را آگاه کند؟ اگر فیلم بدوک ساخته نمی‌شد و مشکل بدوکی‌ها مطرح نمی‌شد، آیا معضلات‌شان حل می‌شد؟...

 


روزی روزگاری «حوزه هنری»
با خواندن خاطرات شهید "مصطفی چمران" مشتاق شدم، سفری به لبنان داشته باشم. ای بسا به سوژه‌ای مناسب برخورد کنم. از حوزه هنری خواستم امکان این سفر را فراهم کند و خواسته‌ام اجابت شد... در بازگشت هم دو ماه روی فیلمنامه «خط تماس» کار کردم و آنرا برای تصویب دادم حوزه. بعد از تصویب با گروه بدوک یک ماه و نیم به لبنان رفتم و پیش تولید را آغاز کرده بودیم که تماس گرفتند برگردید! فهمیدم بهانه تراشی می‌کنند. از همانجا به آقای زم نامه نوشتم و خواستم این فرصت تاریخی را از من و مردم لبنان نگیرد، اما افاقه نکرد و مجبور شدیم برگردیم! به ایران که رسیدم، فهمیدم فیلمنامه را به یک اکشن پر زد و خورد تبدیل کرده‌اند... خلاصه مرا به مجلس شورای اسلامی ارجاع دادند و گفتند مجلس، بودجه‌ای برای فلسطین دارد و مسؤول این بودجه، عطاءالله مهاجرانی است، رفتم پیش مهاجرانی و او گفت «اجازه بدهید ما بررسی کنیم، بعد به شما پاسخ می‌دهیم» و ... هنوز که هنوز است، قرار است پاسخ بدهند!

در سال 1372، طرح فیلمنامه‌ی پدر در شورای فیلمنامه‌نویسی «حوزه هنری» - با حضور کسانی چون "کیومرث پوراحمد" و "خسرو دهقان" و ...- مطرح و تصویب شد؛ اما وقتی آقای زم آنرا خواند وتو کرد! در واقع آن شورا، حالتی فرمایشی به‌خود گرفته بود و هر آنچه مد نظر آقای زم بود، پذیرفته می‌شد! سلایق آقای زم هم به سمتی پیش می‌رفت که سینمای تجارتی را بیشتر می‌پسندید و این به دلیل نوع نگاه اقتصادی‌ای بود که به تازگی در حوزه هنری در حال شکل‌گیری بود. آن روزها هفتاد درصد فعالیت مدیران «حوزه هنری» در بخش اقتصادی متمرکز شده بود، در اصل همه چیز در راستای همان فعالیتهای اقتصادی معنا می‌شد، از صادرات آب و خاک بگیرید، تا واردات اتومبیل و به انحصار درآوردن فروش سیگار و .... توجیه‌شان هم آن بود که این کارها را برای تأمین هزینه‌های فرهنگی انجام می‌دهیم اما...

این جریان را آقای زم به کمک مشاورانی که داشت پیش می‌برد و شاید دستگاههای مسؤول، چندان به ماهیتش واقف نبودند. این نگاه به مقوله‌ی هنر و سینما در «حوزه هنری» آن دوره، درست نقطه مقابل چیزی بود که به واسطه آن، جایی چون «حوزه هنری» را تأسیس کرده بودیم و این، یعنی من دیگر نمی‌توانستم در آنجا فیلمی بسازم یا حتی فعالیت دیگری داشته باشم. یک روز تصمیم گرفتم، دیگر کارمند «حوزه هنری» نباشم و همان روز حوزه را بعد از 13 سال کار و حضور مستمر ترک کردم. روزی روزگاری «حوزه هنری» می‌توانست بار بخش عمده‌ای از فرهنگ این مملکت را از زمین بردارد، در زمانی که باید اینکار را می‌کرد، نکرد و به عوض به امور اقتصادی و مال‌اندوزی روی آورد! چرا نگویم؟! استعدادهایی بودند که به نظرم آقای زم با شیوه مدیریتی‌اش به سادگی از کنارشان گذشت و ... مأموریت آقای زم در آن مجموعه تولید آثار فرهنگی و هنری بود، نه خرید و فروش سیگار و اتومبیل و ...!

البته تنها آقای زم مقصر نبود، سازمانهای بالاتر این تئوری را جا انداختند که برای تولید آثار فرهنگی، احتیاج به منابع مادر و روشهای اقتصادی هست! نتیجه‌اش این شد که همین مجموعه فرهنگی هم به گیشه و ساخت فیلمهای بُنجُل روی آورد تا، به زعم خودش، بازگشت سرمایه را تضمین کند! اما حاصل کار چه شد؟! در نگاه کلان خود آقای زم هم قربانی آن تفکر غلط شد که در سطح گسترده‌ای به جان جامعه‌ی فرهنگی ما افتاده بود. با فیلمنامه‌ی پدر به «مؤسسه فرهنگی - هنری آبگون» رفتم و قرار شد با کمک ارشاد تهیه‌کنندگی پدر را بر عهده بگیرند. پدر در دستان آقای "خاکبازان" –مدیر کل وقت اداره نظارت و ارزشیابی- گیر افتاده بود. او معتقد بود، روح فیلم پدر نگران کننده است! خلاصه "مهدی فریدزاده"  –معاونت امور سینمایی همان دوره- فیلمنامه را پسندید و با دو اتاق فاصله نسبت به اتاق خاکبازان نامه‌ای برایش نوشت و دستور داد پروانه ساخت فیلمنامه پدر صادر شود. نامه را تسلیم خاکبازان کردم، اما ترتیب اثر داده نشد! رفتم و آمدم و ... تا اینکه یکبار آقای فریدزاده رأساً از پشت میزش بلند شد و به اتاق خاکبازان رفت و از او پرسید: «چرا پروانه ساخت فیلم صادر نمی‌شود؟» و... سرانجام با امضای فریدزاده پروانه صادر شد. من در آن شش ماه چند فیلمنامه نوشتم که یکی هم «بچه‌های آسمان» بود!


انگشت‌نگاری از یک اسب
فیلمنامه بچه‌های آسمان بر اساس واقعیت شکل گرفت و پذیرش این ماجرا (گم شدن کفش دخترک و پنهان ماندن این رنج) از سوی دختر و پسر برایم خیلی جالب بود. من طرحی نوشتم با عنوان کفش که در شورای تصویب فیلمنامه حوزه هنری با سکوت اعضا مواجه شد و مسکوت ماند! فیلمنامه را کامل کردم و یک نسخه به «شبکه دو» دادم. آنها هم معتقد بودند، برای یک فیلم کوتاه تلویزیونی مناسب است! نسخه‌ای هم به «بنیاد فارابی» دادم که نتیجه‌ای نداشت! یک روز که از ساخت فیلمنامه ناامید شده بودم، "علی‌اکبر شفقی" قرار شد فیلمنامه را 50 یا 60 هزار تومان بخرد و حتی قرارداد هم نوشتیم. "بهزاد بهزادپور" که فیلمنامه را خوانده بود و به دلش نشسته بود؛ خودش برده بود «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» پیش "محسن چینی‌فروشان" و گفته بود «این فیلم بزرگترین شانس کانون در عرصه‌ی فیلم‌سازی است.» و در نهایت کانون تهیه کننده فیلم شد، اما آنها نگران نمایش فقر اقتصادی مردم بودند. من توضیح دادم که تأکید اصلی بر شرافت و عزت نفس قهرمانان داستان است.

وقتی فیلمنامه را برای «حسن حسندوست» تدوینگر فیلم "چکمه" ــ محمدعلی طالبی ــ تعریف کردم، توصیه کرد آنرا نسازم که «شبیه چکمه است» و گفت اول فیلم چکمه را ببینم. من حتی به دیدن فیلم چکمه هم نرفتم و بچه‌های آسمان را با دلم ساختم. بچه‌های فیلم را از بین دانش‌آموزان200 مدرسه انتخاب کردیم. هزینه تولید فیلم چیزی کمتر از سی میلیون تومان شد و دستمزد من برای کارگردانی و فیلمنامه‌نویسی، چیزی حدود‌500 هزار تومان شد!


شاید خیلی خنده‌دار و غیرقابل باور باشد، وقتی فیلم را برای دریافت پروانه نمایش فرستادم، یازده مورد اصلاحیه خورد! زمانی بود که آقای کاسه‌ساز مدیر کل اداره نظارت و ارزشیابی شده بود و کسانی چون خاکبازان، سجادپور، اکبر نبوی و ... عضو شورای صدور پروانه نمایش بودند. چه کسی باور می‌کرد در نظام جمهوری اسلامی، به فیلمی مثل بچه‌های آسمان، یازده مورد اصلاحی وارد شود؟! وقتی فیلم را با حضور آقای ضرغامی دیدیم، او در پایان فیلم با چشمانی خیس روی مرا بوسید و از این همه قشریگری ابراز تأسف کرد!

در داخل بچه‌های آسمان به لحاظ تکنیکی مورد اتهام و بدبینی قرار گرفته بود و حتی ادعا شد یک فیلم کوتاه هشت میلیمتری است! اما نامزدی فیلم برای دریافت جایزه اسکار، خط بطلانی بر تمام آن ادعاها کشید. وقتی فیلم به جشنواره مونترال کانادا رفت، در حالی که فیلم در هفته‌ی اول اکران شده بود با استقبال عجیب خبرنگاران و فیلمبرداران و عکاسها مواجه شدم. روز دوم وقتی از هتل خارج شدم، دیدم در و دیوار پر از عکس بچه‌های آسمان است. پرسیدم ماجرا چیست؟ گفتند به خاطر استقبال و درخواست مردم، دو سانس فوق‌العاده اختصاص داده‌اند. کمپانی میراماکس هم حق رایت جهانی فیلم را در ازای 700 هزار دلار خرید که رقم خوبی در معیارهای سینمای ایران بود. هر چند که بعدها فهمیدم امتیاز پخش فیلم را به هر کشوری که شما فکرش را بکنید فروخته بودند –شاید فقط به کره‌ی ماه نفروخته باشند- مثلاً حق رایت فیلم، فقط به ژاپن 500 هزار دلار فروخته شده بود.

بیشترین حضورهای خارجی سینمای ایران را فیلم‌ها و خود آقای کیارستمی داشته است. بیشترین جوایز جهانی برای سینمای ایران را فیلمهای من (مجیدی) به ارمغان آورده‌اند، به لحاظ بازاریابی هم، این فیلمها رکورد دارند. نه فقط برای ایران، که بیشترین فروش سینمای خاورمیانه را در غرب داشته‌اند.... فیلم در شب اختتامیه چهار جایزه گرفت که جایزه اصلی بود و یک جایزه هم از انجمن منتقدان و یکی هم از کلیسای جهانی دریافت کرد.

"هاروی وانشتاین" مدیر کمپانی میراماکس، خودش، نامه‌ای به بنیاد فارابی نوشته بود که «بچه‌های آسمان نه فقط قابلیت نامزدی اسکار که شانس برنده شدن جایزه بهترین فیلم خارجی را هم دارد. امیدوارم این موقعیت مهم و این شانس بزرگ را از سینمای خودتان دریغ نکنید.» کسی به این حرفها گوش نکرد و حتی هوشنگ گلمکانی در نوشته‌ای خشم‌آلود از‌ هاروی وانشتاین و ماجرای پیش آمده به عنوان سپردن افسار سینمای ایران بدست یک آمریکایی ابراز تأسف کرد! و بالاخره "گبه" به اسکار رفت و بچه‌های آسمان هم سال بعد و به عنوان یکی از پنج فیلم نامزد دریافت بهترین فیلم خارجی زبان اسکار سال 1999 معرفی شد.

‌...«رنگ خدا» پرفروش‌ترین فیلم ایرانی در اکران آمریکاست که آن زمان حدود 2 میلیون دلار فروش کرد.  «جشنواره نیویورک» قرار بود با رنگ خدا افتتاح شود، اما من به دلیل انگشت‌نگاری دولت آمریکا خیلی عصبانی و برافروخته بودم و گفته بودم، برای نمایش افتتاحیه حاضر نخواهم شد. دبیر جشنواره، "ریچارد پینا"، از من خواست در مراسم افتتاحیه حضور پیدا کنم و از طرف تمام هنرمندان غیرآمریکایی، حرکت زشت انگشت‌نگاری را محکوم کنم. دیدم فرصت بدی نیست و به اندازه حاضر نشدن هم تأثیر خواهد گذاشت. خلاصه حضور یافتم و از این حرکت دولت آمریکا انتقاد کردم، تا اینکه مجری برنامه درباره صحنه‌ی افتادن اسب، به داخل رودخانه پرسید! جالب آنکه خیلی نگران سلامتی اسب بودند! توضیح دادم که خوشبختانه اسب در کمال صحت و سلامتی از آب بیرون آمد و به سمت علفهای جنگل رفت. گفتم، افسوس که امکانش وجود نداشت که اسب را با خودم بیاورم وگرنه این کار را می‌کردم، اما نمی‌دانم برای انگشت‌نگاری چگونه باید اسب را به اینکار راضی می‌کردم؟ بعد از این حرفها، همه شروع کردند به تشویق کردن......

خود را به روی تیغ کشیدی که جنگلی

خود را به روی تیغ کشیدی که جنگلی
خود را به روی تیغ کشیدی که جنگلی magnify

وقتش رسیده است که پر در بیاوری

از راز خنده همه سردر بیاوری

وقتش رسیده که موسی شوی وباز

از نیل تا فرات جگر دربیاوری

خود را به روی تیغ کشیدی که جنگلی

از زیر دست های تبر دربیاوری

تو یک تنه حریف همه میشوی وبس

از این قماط ٍ دستی اگردر بیاوری

تو از نوادگان مسیحی ٍ بعید نیست

ازخاک ٍ مشک تازه وتر در بیاوری

وقتی گرگ لباس میش بپوشد...

تشرف! به حجاب "لورا بوش" به‌دست شاهزاده سعودی دکتر سامیه عمودی    

پی‌نوشت: خواهر متعهد! لورا بوش اکنون با حجاب کامل! و همکاری خواهران متعهد! سعودی برای آزادی نوع بشر، بویژه مسلمانان به تلاش خود ادامه خواهند داد

تکنوپولی

postman

پستمن چه مى گوید؟
پستمن را مى‌توان منتقد جدى جامعه سرمایه‌دارى کنونى جهان و بویژه آمریکا دانست. در این راه وى اگرچه بسیارى از جامعه شناسان را همراه با خود دارد، اما توجه ویژه او به نقش رسانه‌ها در چنین جامعه‌اى، آثارش را در مقایسه با دیگران متمایز ساخته است.
پستمن در آثارش با ارائه مدارک متعدد، به دنبال اثبات این مسأله است که تکنولوژى و توسعه آن در جامعه جدید، اگرچه در ظاهر منشأ خدمات بسیارى بوده است، اما در نهایت لطمه‌هاى جبران ناپذیرى را نیز به جامعه انسانى وارد کرده است که از جمله آنها مى‌توان به از بین رفتن قدرت تفکر و تعقل به دلیل گسترش رسانه‌هاى تصویرى و جایگزینى زبان احساس به جاى زبان تعقل اشاره کرد.

پستمن در بخش دیگرى از آثار خود به صراحت نسبت به اثرات تخریبى انقلاب بصرى که به اعتقاد وى داراى مصادیقى همچون تصویر، کاریکاتور، پلاکارد و آگهى‌هاى بازرگانى است اشاره کرده و مى‌افزاید: «انقلاب الکترونى و انقلاب بصرى دست در دست هم، هر چند ناهماهنگ به تهدیدى عظیم بر ضد زبان، ادب و فرهنگ پرداختند و جهان اندیشه را به جهان نور و موج مبدل ساختند.»

وى در این راه از اندیشه‌هاى «مک لوهان» بهره جسته و با بیان جمله‌اى از مک لوهان مى‌گوید: «به اعتقاد مک لوهان زمانى که بشر در یک محیط الکترونیکى زیست مى‌کند، خصلتى دیگر مى‌یابد و هویت فردى‌اش در تمامیت جمعى استحاله گشته و در آن ذوب مى‌شود تا جایى که «انسان جامع» به «انسان جماعت» مبدل مى‌شود.»

دکتر صادق طباطبایى مترجم آثار پستمن در ایران - در توضیح اندیشه‌هاى وى می‌گوید: «به عقیده پستمن، ‌تکنیک یک دوست بوده و به همین دلیل قابل اعتماد است. اما چنین دوستى بسیارى از چیزها را از انسان مى‌گیرد، تا جایى که مساوى با انسان مى ‌ود. از سوى دیگر در گام بعدى این تکنیک داراى ایدئولوژى شده و به تکنولوژى تغییر مى‌یابد. در این مرحله از انسان نیز فراتر رفته و طبیعى است که هرچه را مانع خود مى‌بیند از سر راه برمى‌دارد.»

وى به حذف تمامى فیلدهاى موجود براى انسان به عنوان موانع تکنولوژى اشاره کرده و مى‌افزاید: «بر این اساس تکنولوژى تمامى این فیلد‌ها همچون خانواده، سنت، فرهنگ و حتى اندیشه را از سر راه خود بر مى‌دارد؛ تا جایى که نبردى در این راه آغاز مى‌شود
بر این اساس نیل پستمن جامعه را مغلوب تکنولوژى دانسته و معتقد است که تکنوپولى در چنین نظامى مطرح مى‌شود؛ نظامى که با انقلاب تلگراف به عنوان نخستین انقلاب در این زمینه آغاز مى‌شود
.
وى همراهى تلگراف با انقلاب فوتوگرافیک را نقطه عطفى در تاریخ دانسته و از آن به عنوان عاملى مهم براى تهى‌شدن و یکدستى فرهنگ‌هاى مختلف یاد مى‌کند تا جایى که پس از بیان مراحل پس از ظهور این دو انقلاب، در فصل هاى پایانى کتاب خود به صراحت اعلام مى‌کند: «دیگر امیدى به این جامعه نیست و امید من تنها به کشورهایى است که داراى فرهنگ هوشمند بوده و ورود تکنولوژى را با هوشمندى انجام مى‌دهند.»

تقابل پستمن و تکنولوژى
اگرچه بسیارى بر این اعتقادند که پستمن با تکنولوژى مخالف بوده و سعى در رد آن دارد، اما دکتر صادق طباطبایى، خود نظر دیگرى دارد. او مى‌گوید: «ساده انگارى است، اگر بپذیریم پستمن مخالف تکنولوژى است. بلکه او مى‌گوید: به عنوان نمونه، کامپیوتر نیاز است، اما ضرورت ندارد تا یک کودک 6ساله هم درگیر آن شود. در واقع مى‌توان گفت که پستمن مردم را نسبت به روى دیگر سکه تکنولوژى متوجه مى‌سازد.»

طباطبایى ادامه مى‌دهد: «پستمن در نظام اجتماعى، مفهوم «ایدز اجتماعى» را مطرح مى‌کند ؛ بدین معنا که انسان قدرت دفاعی خود را از دست داده و همه چیز را قبول مى‌کند. براى نمونه در مقیاس اجتماعى دموکراسى را مى‌پذیرد؛ حال آن که واژه دموکراسى، دروغى بزرگ است.»

مترجم آثار پستمن در ایران معتقد است که وى هدف تکنوپولى را سلطه بر جهان دانسته و در این راه از ابزارهاى مختلفى همچون رسانه بهره مى‌جوید تا فرهنگ تعقل، جاى خود را به تجمل بدهد و در این راه انسان‌ها براى نجات از وضع موجود، چاره‌اى به جز «زهدگیرى اجتماعى» نخواهند داشت؛ بدان معنا که با به کارگیرى قدرت عقل، راه سلطه تکنوپولى و ابزار مستقیم آن همچون رسانه را بر انسان امروزى مسدود نمایند.

چشم تو چشم گلوله..

اتل‌ متل‌ توتوله
چشم‌ تو چشم‌ گلوله
اگر پاهات‌ نلرزید
نترسیدی‌ قبوله
دیدم‌ که‌ یک‌ بسیجی
نلرزید اصلاً پاهاش
جلو گلوله‌ وایستاد
زُل‌ زده‌ بود تو چشاش
گلوله‌ هم‌ اومد و
از دو چشم‌ مردونه
گذشت‌ و یک‌ بوسه‌ زد
بوسه‌ای‌ عاشقونه
عاشقی‌ یعنی‌ اینکه
چشمهایی‌ که‌ تا دیروز
هزار تا مشتری‌ داشت
چندش‌ میاره‌ امروز
اما غمی‌ نداره
چون‌ عاشق‌ خداشه
بجای‌ مردم‌ خدا
مشتری‌ چشماشه
.
.
یاد تمام شهدای دفاع مقدس گرامی باد

زندگی در عیش مردن در خوشی..

postman
نیل پستمن در مارس سال 1931 متولد شد. وی به مدت 40 سال استاد علوم و فنون دانشگاه نیویورک بود. پستمن یکى از منتقدان و صاحبنظران پرآوازه در عرصه رسانه و تکنولوژى است. وی در مقام یک محقق تواناى آمریکایى جوایز معتبر بسیارى دریافت کرده است از جمله جایزه Christian Lindback به خاطر کیفیت عالى در تدریس و آموزش و نیز جایزه جورج اورول در سال ۱۹۸۷ به دلیل بیان و قلم شفاف و روشن.
وی در سال 2003 میلادی درگذشت.
 
آثار
از پستمن 20 کتاب و بیش از 200 مقاله به چاپ رسیده است. برخی از کتاب های وی عبارتند از:
- زوال کودکى
- زندگى در عیش و مردن در خوشى (۱۹۸۶)
- ساختن پلى به قرن هجدهم و تکنوپولى، تسلیم فرهنگ به تکنولوژى(۱۹۹۲)
 
اندیشه
پستمن در آثار متعدد خود به تاریخ و تأثیر انواع تکنولوژى از جمله تلگراف، صنعت چاپ ، تلویزیون ، کامپیوتر و اینترنت بر زندگى و ذهن بشر مى پردازد و اندیشه پیشرفت و ترقى مثبت را در مورد تاریخ تکنولوژى به خصوص درعرصه ارتباطات جمعى مورد سؤال قرار مى دهد. زمینه استدلال او این است که هر وسیله ارتباط جمعى ازنوعى بازتاب برخوردار است. هر وسیله و ابزارى، صرف نظر از چارچوب محدود و کاربرد اولیه آن، این قدرت را دارد که از محدوده نخستین جدا شود و سیطره خود را در چارچوبى نوین و غیرقابل پیش بینى گسترش دهد. این نقش تا آنجا پیش مى رودکه نه تنها در برداشت و استنباط ما از مفاهیمى مانند نیکى و پارسایى و زیبایى اثر مى گذارد بلکه حتى بالهاى تأثیر خود را بر نوع و چگونگى برداشت و بیان ما از هستى و حقیقت مى گستراند.
یکى از مثالهاى پستمن در این باره اختراع تلگراف است. مورس پس از اختراع تلگراف گفته بود: «تمامى سرزمین ها و ایالت هاى این قاره به یک سرزمین همجوار واحد مبدل خواهند شد». اما اختراع مورس راهى را پیمود که او هیچ گاه پیش بینى نکرده بود: تولید و انتقال سیل عظیمى از اطلاعات که هرچند در بسیارى موارد کم بها، کم اعتبار و بى اهمیت بود در مجموع نسبت و توازن میان خبر و عمل را بر هم مى زد. پیش از اختراع تلگراف و پس از آن سایر رسانه ها از جمله تلویزیون رابطه منطقى و متعادلى میان خبر و عمل وجود داشت اما با اختراع این ابزار این رابطه به شدت دگرگون شد. انسانها در گذشته به دنبال اطلاعاتى بودند که روشنى بخش ساختار و چارچوب واقعى زندگى آنان بود حال آنکه امروزه باید براى اطلاعاتى که به سوى آنها سرازیر است چارچوب واقعى پیدا کنند.
پستمن حتى اختراع به ظاهر کوچک ساعت را داراى پیامدهاى عمیق پیش بینى نشده مى داند او در این باره چنین مى گوید:«در سده هاى ۱۲ و ۱۳ میلادى راهبان کاتولیک بند یکتى که ساعت مکانیکى را اختراع کردند قصد داشتند با چنین اختراعى زمان منظم عبادات و مراسم مذهبى را مشخص کنند، در حقیقت هم همین کار را کردند. اما آنچه در این خصوص پیش بینى نشده بود این بود که ساعت صرفاً تعیین کننده زمان نیست بلکه وسیله اى است که اعمال انسان را به گونه اى کنترل و زمانبندى مى کند.»
بدین ترتیب در اواسط قرن ۱۴ میلادى ساعت به بیرون از دیوار صومعه ها راه پیدا کرد و نظم و ترتیب دقیقى در زندگى کارگران و بازرگانان به وجود آورد. ساعت مکانیکى مفهوم تولید قاعده مند، زمان کار قاعده مند وتولید استاندارد را امکان پذیر ساخت. بدون ساعت، سرمایه دارى پدید نمى آمد اما شگفتى بزرگ در همینجاست: ساعت که آن را مردانى اختراع کردندکه قصد داشتند زندگى خود را وقف خدمت خدا کنند به صورت تکنولوژى اى با بزرگترین بهره براى کسانى درآمد که زندگى خود را یکسره وقف کسب ثروت و مادیات کرده بودند. تکنولوژى همواره نتایج پیش بینى نشده اى داشته است.
اما مقصود پستمن از تکنولوژى چیست؟ او مى گوید که تکنولوژى نه صرف ماشین آلات و تجهیزات ماشینى بلکه نظام اعتقادات تشکیل دهنده یک دنیاى فکرى تکنولوژیک است . این نظام اعتقادى شامل عقایدى از این قبیل است: هدف اولیه و اصلى فکر انسان کارایى است؛ محاسبه گرى تکنیکى از هر لحاظ بدتر از داورى انسان است، آنچه را نمى توان اندازه گیرى کرد وجود ندارد و کار و امور شهروندان را به بهترین نحو مى توان توسط متخصصان تکنیکى هدایت کرد.
پستمن تصریح مى کندکه سیطره تکنولوژى و تفکر وابسته به آن خود به یک کیش جدید بدل شده است که مى کوشد همه چیز را تحت سلطه و انقیاد خود درآورد.او تکنولوژى را به صراحت نوعى ایدئولوژى مى خواند و مى گوید: «الهیات شایع حاصل از تکنولوژى جدید مستلزم آن است که همه هوش و خرد و توان خود را متمرکز بر این پرسش کنیم که تکنولوژى چه کارهایى برایمان انجام مى دهد اما تقریباً هیچ پرسشى در این باره نمى کنیم که چه چیزهایى را به زوال و انحطاط مى کشاند و نابود مى کند».
پستمن منکر فایده هاى تفکر تکنولوژیک نیست. او مى پذیرد که دستاوردهاى تکنولوژى فواید چشمگیرى براى بسیارى از مردم داشته است و تصریح مى کند: «اما تا زمانى که این فواید با گرایش نسنجیده به کسب قدرت و سیطره خداگونه برطبیعت، این پندار که ابداعات تکنولوژیک مترادف با پیشرفت و ترقى انسان است، و تفکر تکنولوژیک بهترین راه حل براى عمیق ترین مسائل انسان است توأم باشد خود را غرق خیالبافى هاى کودکانه و امیدهاى واهى کرده ایم و در پى یک بت ضعیف و ناتوان رفته ایم». به عقیده پستمن خوش بینى ما نسبت به تکنولوژى مى تواند به شکلى از بت پرستى بدل شود و اعتقادمان به خوب بودن ذاتى آن مى تواند به طور مطلق نادرست باشد. بهترین نوع نگاه به تکنولوژى این است که بدانیم تکنولوژى بخشى ازطرح و مشیت خدا نیست بلکه محصول خلاقیت و نخوت انسان است و استعداد خیر و شر آن بستگى تمام به آگاهى ما نسبت به عملکرد تکنولوژى و تأثیرى دارد که بر ما مى نهد.
پستمن براى دگرگونى هاى حاصل از تکنولوژى پنج مؤلفه بر مى شمارد . نخست اینکه ما همواره براى تکنولوژى بهایى مى پردازیم . هرچه تکنولوژى عظیم تر باشد بهاى آن بیشتر است. دوم اینکه در نسبت با تکنولوژى همیشه برخى برنده وبرخى بازنده اند و برنده ها سعى دارند بازنده ها را متقاعد کنند که واقعاً برنده هستند. سوم اینکه درهر تکنولوژى بزرگ یک پیش داورى وتعصب اجتماعى سیاسى یا معرفت شناسانه وجود دارد. گاه این پیش داورى و گرایش نهفته براى ما بسیار سودمند است اما گاه نیز چنین نیست. براى مثال صنعت چاپ سنت شفاهى را نابود کرد، تلگراف فضا را از بین برد، تلویزیون کلام را خوار و خفیف کرد و کامپیوتر شاید زندگى اجتماعى را تضعیف کند.
چهارم اینکه تغییر و دگرگونى حاصل از تکنولوژى یک تغییر افزودنى نیست بلکه تغییرى بوم شناختى است به این معنى که هر چیزى را تغییر مى دهد و بنابراین مهمتر از آن است که یکسره در دستان بیل گیتس رها شود و پنجم اینکه تکنولوژى متمایل به آن است که به امرى اسطوره اى بدل شود یعنى به صورت بخشى از نظم و نظام طبیعى اشیا درآید، از این رو مستعد آن است که بیش از اندازه لازم زندگى ما را تحت کنترل خود درآورد.
از نگاه پستمن فرهنگ را می توان از نظر ادواری به سه دوره تقسیم کرد:
1ـ فرهنگ انسان ابزارمند
دراین دوره به نظر پستمن حدتوانایی های انسان محدوداست. مذهب مولد گفتمان های فرهنگی است و از این نظر همواره به مذهب رجوع داده می شود. دراین معنا، فرهنگ انسان ابزارمند فرهنگ مذهبی و مبتنی بر مذهب است.
2ـ فرهنگ انسان تکنوکرات یا صنعتمدار
پستمن اعتقاددارد که دراین دوره، راه روشنفکری از راه مذهب جدامی شود. در این دوره است که روشنفکری درتقابل با شریعتمداران قرارمی گیرد. دراین دوره روشنفکری مولد گفتمان فرهنگی است و فرهنگ، مبتنی بر کتاب و ادبیت اثر است. به جای مذهب دراین دوره به متن ارجاع می شود.
3ـ فرهنگ تکنوپل، با صنعت محور
دراین دوره به اعتقاد پستمن کالا که محصول صنعت است قدرت داوری را از انسان سلب می کند. دراین دوره فرهنگ مبتنی بر کالاست و کالا ارزش مسلط است.
کتاب از جایگاه والای خود تاحد یک کالا نزول می کند و رسانه ها با تولید اطلاعات به عنوان کالایی قابل مصرف بر فرهنگ و بر انسان تسلط می یابند. آنها هستند که اکنون گفتمان فرهنگی را به میل و اراده خود شکل می دهند. سپس او دوره های یادشده را به دو دوره کاهش می دهد: فرهنگ مبتنی بر متن و فرهنگ مبتنی بر تصویر. به نظرپستمن فرهنگ مبتنی بر متن از مفاهیم مجرد نشان داد این مفاهیم تولید معنا می کنند و معنازا هستند، گفت وگو بر محور معنازایی فرهنگ مبتنی بر متن است که شکل می گیرد.
به نظر او رسانه هایی مانند اینترنت و تلویزیون به جای معنازایی، از معناها معنازدایی می کنند. درنتیجه ادبیات از ادبیت تهی می شود و از این رو دموکراسی که بر گفت وگو و ادبیت استوار است نامتحقق می ماند. در فرهنگ مبتنی بر تصویر اما، تصویر یک مفهوم مطلق است که نمی شود آن را انکارکرد. پس گذر از متن به تصویر در عصر رسانه ها به مفهوم گذار از فرهنگ گفت وگو به فرهنگ یکسونگر و مطلق خواه است. به این جهت عصر رسانه ها به رغم صنعت محوری از نظر فرهنگی نوعی رجعت است به گذشته، بازگشت به همان عصر حاکمیت مذهبی است.
پستمن اعتقاد داشت که ساختن عقیده به معنای ساختن انسان است. آگاهی در نظر او آزادی می آورد، به گمان او در عصر ارتباطات آزادی انسان به دلیل صنعت محوری رسانه ها درخطر است. از گفته های اوست: «مشکل تلویزیون این نیست که به موضوعات سرگرم کننده می پردازد. مشکل تلویزیون این است که به هر موضوعی به شکل سرگرم کننده می پردازد.» او پیشگویی می کرد که فرهنگ در مغرب زمین روزی درحد یک نمایش روحوضی کاهش خواهدیافت. آنگاه کتاب از میان خواهد رفت جای صنعت چاپ را تلویزیون و اینترنت خواهدگرفت. از اینجا تا تحمیق آدمی ـ در نظر او ـ چندان راه درازی نیست.
منتقدان او را به بدبینی، به محافظه کاری و حتی به ارتجاع فرهنگی متهم می کردند. آنها استدلال می کردند که بیننده اگر آگاه باشد، می تواند به درستی از رسانه ها استفاده کند.
پستمن در کتاب «زوال کودکی» هشدار می دهد تلویزیون عاملی است که ذهن انسان را تاحد ذهن یک کودک فرومی کاهد. از این نظر مولد یک فرهنگ کودکانه است و رواج دهنده، اطلاعات فرهنگی سهل الوصول که زود فراموش می شود.
او روزی گفته بود: "با حاکمیت هر چه بیشتر رسانه های صوتی و تصویری، نباید تعجب کرد اگر روزی مردم منصبهای سیاسی و سرنوشت خود را نیز به بازیگران بسپارند". از طنزهای روزگار این بود که روزی که پیکرش را در خاک می نهادند، اعلام شد: "آرنولد شواتزنگر به فرمانداری کالیفرنیا انتخاب شده است"!

god can...

When you feel unlovable, unworthy and unclean,
when you think that no one can heal you,
Remember, Friend,
God Can
وقتی احساس نا توانی در دوست داشتن می کنی
وقتی احساس بی لیاقتی می کنی
وقتی احساس نا پاکی می کنی
وقتی احساس می کنی کسی نمی تونه درد ها تو التیام ببخشه
به یاد داشته باش دوست من
خدا می تونه
When you think that you are unforgivable
for your guilt and your shame
Remember, Friend,
God Can.

وقتی احساس می کنی قابل بخشش نیستی
برای شرم و گناه هات
به یاد داشته باش دوست من
خدا می تونه

When you think that all is hidden
and no one can see within
Remember, Friend,
God Can.

وقتی فکر می کنی همه چیز پنهانه
و هیچکس نمی تونه درون رو ببینه
به یاد داشته باش دوست من
خدا می تونه

And when you have reached the bottom
And you think that no one can hear
Remember my dear Friend
God Can.

وقتی به انتها می رسی و فکر می کنی
هیچکس صدایت را نمی شنود
به یاد داشته باش دوست من
خدا می تونه

بخوان دعای فرج را...

بخوان دعای فرج را ، دعا اثر دارد


دعا کبوتر عشق است ، بال و پر دارد


بخوان دعای فرج را و عافیت بطلب


که روزگار، بسی فتنه زیر سر دارد


بخوان دعای فرج را ولی به قلب صبور


که صبر ،میوه شیرین تر از ظفر دارد


بخوان دعای فرج را که با شکسته دلان


نسیم لطف خدا ، انس بیشتر دارد


بخوان دعای فرج را و نا امید مباش


بهشت پاک اجابت ، هزار در دارد


بخوان دعای فرج را که صبح نزدیک است


خدای را، شب یلدای غم سحر دارد


بخوان دعای فرج را به شوق روز وصال


مسافر دل ما ، نیت سفر دارد


بخوان دعای فرج را که آسمان ها را


شمیم غنچه نرگس، ز جای بردارد


بخوان دعای فرج را ز پشت پرده ی اشک


که یار، گوشه ی چشمی به چشم تر دارد


بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا


ز پشت پرده غیبت به ما نظر دارد


بخوان دعای فرج را به یاد خیمه سبز


که آخرین گل سرخ از شما خبر دارد


بخوان دعای فرج را که دست مهر خدا


حجاب غیبت از آن روی ماه بردارد


غروب و دامنه نورآفتاب و شفق


بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد