در میان جمع ولی تنها....

چو خوانی بدانی.....

در میان جمع ولی تنها....

چو خوانی بدانی.....

مادرم گفت..

روزی مادرم گفت: وقتی گم شدی به غریبه ها اعتماد نکن

گفتم: چشم ولی

گفت: همه جا پلیس هست فقط باید بگردی

گفتم: چشم ولی

گفت: ولی بی ولی

گفتم: چشم

ولی کاش مادرم می دانست که در بیابان هیچ پلیسی نیست

جز

غریبه ها که خود راه خود را گم کرده اند

.

.

.

روزی غریبه ای در بیابان به من گفت: اگر رازی به تو بگویم

که دیگر گم نشوی گوش خواهی کرد؟

گفتم: چشم ولی

گفت: برای دوستت دوست باش

گفتم: چشم ولی

گفت: درد دوستت درد تو باشد

گفتم: چشم ولی

گفت:اگر دوستش داری هیچگاه ازاو غافل مشو

گفتم:چشم ولی

گفت: رنجش را به دوش کشی

گفتم: چشم ولی

گفت: در برابر دوست فقط چشم بگو بی هیچ ولی..

گفتم: چشم

ولی کاش آن غریبه می دانست که

در این بیابان کسی

جز او

دوست من نیست

و

مرا تنها نمی گذاشت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد