در میان جمع ولی تنها....

چو خوانی بدانی.....

در میان جمع ولی تنها....

چو خوانی بدانی.....

دست در دست

 

بسم الهادی

دست در دست هم به بزرگترین سوپر مارکت شهر رفتیم .بار اول بود که بابا من را به همچین جای شلوغ و رنگارنگی می آورد .از در که وارد شدیم یک خرگوش گنده پرید جلوم:"سلام ،چطور مطوری ؟؟ دماغت چاغه؟؟ "من که جا خورده بودم در آینه کناری نگاهی درست حسابی به دماغم انداختم،نه،مثل همیشه بود!!

بابا دست مرا کشید و به مسیر ادامه دادیم تا حالا اینهمه کالا های رنگارنگ با بسته بندی های زیبا یکجا ندیده بودم.

دیگر چشم وپایم دست خودم نبود فقط فرمان بدست پدرم بود که به هر طرف می خواست مرا می کشید"وای چه خوردنیهای رنگارنگی، چه اسباب بازیهای زیبایی،هوووم.....باید دلی از عزا در می آوردم،نمی شود که فقط دید و برگشت،آرام آرام سعی کردم دستم را از دست پدر جدا کنم ،اما او سفت و محکم دستم را چسبیده بود ،از من کشش و از او مقاومت....

کم کم به ستوه آمدم ،هرچه نیرو داشتم در حنجره جمع کردم و فریاد زدم :

"بابا"

-"جانم پسرم ؟؟"

-"بابا من می خواهم سراغ این جنسها بروم"

-"خوب عزیزکم هر چه می خواهی بگواگر به صلاحت بود برایت می خرم ..."

-"بابا دستم را رها کن می خواهم خودم انتخاب کنم،تا کی باید شما انتخاب کنی و من تحسین.....آخر من هم فهم وشعور دارم"

-"پسرم فکر نمی کنیزود است؟؟پسرم تو اینجا را نمی شناسی،این کالاها را نمی شناسی،در اینجا گم می شوی،پسرم کالاهای رنگارنگ تو را گول می زند،آخر تو چه می دانی کدام برایت خوب است کدام بد؟؟؟؟..."

-"نه،نه،خیلی هم خوب هم می فهمم،رهایم کن،بس است دیگر اسارت ...."

اشک در چشمانش حدقه زد و گفت:"دوستت داشتم، برای همین سفت دست تو را چسبیده بودم،اما حالا که تو می خواهی ،..مختاری.."

دستهایش یخ کرد ومانند دستبندی از دستانم باز شد....

تا می توانستم با سرعت هر چه تمام تر دویدم،حمله کردم بسوی خوردنیهاو...جانمی جان...چه خوردنیهای خوشمزه ای،چه رنگ وبویی...

هنوز نگاه پدر را در پی خویش احساس می کردم سعی کردم که از بند نگاهش هم رها شوم،سمت اسباب بازیها دویدم،اینطرف...آنطرف...احساس کردم دیگر گمم کرده است.

حالاراحت هر کاری می خواستم می کردم بازی،شور،نشاط...وتا دلت بخواهد همان زیاده رویهای ممنوع....کم کم هوا رو به تاریکی گذاشت ومن هم کمکمک خسته شدم،نمی دانم چرا حالت تهوع پیدا کرده بودم،فکر کنم مال همان خوردنیهای نشاط آور بود.تمام غریبه هایی که با آنها آشنا شده بودم تنهایم گذاشته بودند،در این میان درد فراغ دخترکی که تازه با اوآشنا شده بودم بیشتر آزازم می داد .

آنقدر سرگرم اطراف شده بودم که پدر را بکلی یادم رفته بود..........

خوب حالا چکار کنم ،پدرم کو؟؟ ....هر طرف را نگاه کردم اثری از او نبود....آخر من که جایی را بلد نیستم ،من با این قد و قواره کوچکم چطور باید احتیاجات خود ررا بر تامین کنم؟؟

هر چه فکر کردم دیدم نمی شود به دستهای او نیاز دارم ،یاد آخرین گرمای دستش افتادم و اشکی که بر گونه اش افتاد....

غم سراسر وجودم را فرا گرفت و ترس در درون قلبم خیمه زد...تنها یک نام بر زبانم می آمد ...پدر...پدر...بی آنکه بفهمم چشمهایم نمناک شد....حالا من بی تو چه کنم؟؟...راه می رفتم و با خود نجوا می کردم ...غلط کردم ...غلط کردم ..من بی تو هیچم..این اسباب بازی ها حالم را بهم می زند من تو را می خواهم تو را....سرم بخاطرآن خوردنیهای نشاط آور درد گرفته بود و حالت تهوع شدید داشتم درست از آن موقع که دخترک رهایم کرد این حالت تهوع را پیداکردم.

گوشه ای کز کردم ، سر را میان زانو گرفتم ، تا می توانستم از ته دل گریه کردم و خاطراتم را با او تداعی کردم.....

سرگرم آه و رنج و درد بودم که....گرمی دستی را بر روی شانه هایم احساس کردم ..هراسان سرم را بلند کردم ......

لبخندی بر لب داشت و گفت:

-"اگر مرا رها کنی تو را رها نمی کنم..."

از ته دل فریاد زدم"خدایا دستم را بگیر،که من به دستهای گرمت محتاجم......"

نظرات 1 + ارسال نظر
دها یکشنبه 4 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 08:25 ق.ظ http://banooyekhane.parsiblog.com

مانند تمام متن ها خیلی زیبا بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد