در میان جمع ولی تنها....

چو خوانی بدانی.....

در میان جمع ولی تنها....

چو خوانی بدانی.....

ساده و صمیمی بامجیدمجیدی...

به همان علت که او زندگی هنریش را به خطرانداخت وگفت...من هم داستان زندگی پرخطرش را نقل میکنم.......

در سال 85 انتشارات قصیده‌سرا کتابی منتشر کرد با عنوان "در قلمرو دیدار" که حاصل 39 ساعت گفتگوی "رضا درستکار" با مجید مجیدی بود. کتاب که چهار فصل دارد؛ به جز گفتگو با مجیدی، شامل فیلم‌نوشت "بید مجنون"، فیلم‌شناخت و جوایز مجیدی در عرصه‌ی بازیگری و کارگردانی و آلبوم تصاویر اوست. آنچه می‌خوانید گزیده‌ای است از فصل اول.


ما را از تئاتر شهر بیرون کردند
من، محمدرضا تالش مجیدی متولد فروردین 1338 تهران هستم. پدرم فومنی و پدربزرگم اهل هشت‌پر تالش است. پدرم ارتشی بود و خیلی دوست داشت که من هم وارد ارتش بشوم. آن‌روزها ارتشی بودن امتیاز بود و موقعیت اجتماعی خوبی داشت. من از 12 سالگی علاقه‌ی عجیبی به هنر و نمایش پیدا کرده بودم و در کانونی بنام «مرکز رفاه» نزدیک خانه‌مان گروه تئاتر داشتیم. «حسین قشقایی» مربی تئاتر مرکز، تأثیرگذارترین فرد روی زندگی ذهنی من بود که به ما درست دیدن و درست نوشتن و شیوه‌های بازیگری را آموزش می‌داد، بعد هم در جریان انقلاب شهید شد... بالاخره با اصرار پدر تا مرحله‌ی استخدام در ارتش پیش رفتم ولی...

سالهای اول دهه‌ی 50 همسایه‌ای داشتیم بنام «خورشید خانم» که فقط آنها در محله تلویزیون داشتند. او، پسر یکی یک دانه‌ای داشت بنام «مجید». در تیم فوتبال محله، مجید همیشه در تیم مقابل بازی می‌کرد و من دروازه‌بان تیم مقابل او بودم. به من می‌گفت «تو از من گل بخور، شب دعوتت می‌کنم بیایی خانه‌ی ما و تلویزیون تماشا کنی.» راستش من هم اغلب این کار را می‌کردم! اما یک روز بازی غیرتی شد و هر چه مجید اصرار کرد، من گل نخوردم و...

سال 56 دانش‌آموز سال آخر دبیرستان نظام مافی منطقه‌ی 13 بودم و نمایشی تحت عنوان «دبستان نمونه» را با بچه‌های دبیرستان کار کردیم که موضوعش تبعیض میان یک دانش‌آموز نورچشمی و تنبل و یک دانش‌آموز باسواد و زرنگ بود؛ که جایزه‌ی اول تئاتر را گرفتیم. سال 57 وارد دانشکده هنرهای دراماتیک شدم که بلافاصله انقلاب شد و درس و بحث تعطیل. حسین قشقایی نمایشنامه‌ای نوشته بود بنام «نهضت حروفیه» که در حقیقت اولین نمایشی بود که بعد از انقلاب اجرا می‌شد و من به همراه "سیدمهدی شجاعی" در آن بازی کردم. کارگردان ما هم "داود دانشور" بود. این نمایش درباره‌ی شورش گروهی به نام حروفیه است که علیه پادشاه ستمکار خود قیام می‌کنند، اما همگی دستگیر می‌شوند و سرهایشان بریده می‌شود.

ما نمایش را برای اجرا در چهلمین روز شهادت حسین قشقایی آماده کرده بودیم؛ ولی شرایط بحرانی شد و اسفند 57 اجرایمان را به تئاتر شهر، سالن چهارسو –که دست مردم افتاده بود- بردیم. بعد از تشکیل «حوزه هنر و اندیشه اسلامی» (حوزه هنری) من هم وارد آن شدم و همان‌جا با "محسن مخملباف" آشنا شدم که آنروزها خبرنگار رادیو تلویزیون بود. اول انقلاب که تئاتر شهر به دست مردم افتاد، ما خوشحال شدیم که بچه مسلمانها می‌توانند به فعالیت‌هایشان ادامه بدهند تا اینکه "علیرضا مجلل" و دوستانش یک حکم از [ابوالحسن] بنی‌صدر –رئیس جمهور- گرفتند و به راحتی ما را از تئاتر شهر بیرون کردند!


آدمها مجبور شدند «نقش» بازی کنند
بعد از بازی در فیلم «مرگ دیگری» محمدرضا هنرمند با محسن [مخملباف] تصمیم گرفتیم، خیلی جدی به مقوله‌ی سینما بپردازیم، پس شروع کردیم به فیلم دیدن فیلم «ماراتُن من» هم خیلی روی ما تأثیر گذاشت. محسن خیلی مردمی و رفیق‌دوست بود و حتی حاضر بود شاهرگش را هم برای دوستش بدهد، مسیر خانه‌ی ما هم یکی بود و خانه‌ای داشت به غایت ساده و زندگی ساده‌تر و حتی پی خانه‌ی محسن را ما کندیم. یک موتور داشت و دخترش سمیرا را با مقنعه و چادر گره زده، سوار می‌کرد و اعتقادات سفتی داشت. کل زندگیش یک تلویزیون، یک یخچال 2 فوت و دودست رختخواب بود.

یک‌بار همسر محسن یک فرش 9 متری خریده بود و از من خواست محسن را توجیه کنم! چون محسن با مناعت طبع روی موکت زندگی می‌کرد. آن‌روز از مسیر «حوزه هنری» تا خانه با محسن حرف زدم. اما همینکه به خانه رسیدم به همسرش –خدا رحمتش کند- گفت: «تو نمی‌دانی اگر من روی این فرش راه بروم، دیگر نمی‌توانم بنویسم؟! دیگر خودم نیستم» تا خلاصه همان شب فرش را جمع کرد و پس داد... به نظرم نقطه‌ی گسست محسن از گذشته‌اش با فیلم بایکوت شروع شد و شرایط روحی‌اش را بهم ریخت. از او می‌پرسیدم: «محسن جان دلیل این برخوردهای تو چیست؟ چرا این طور شدی؟» می‌گفت: «اصلاً انگیزه‌ای برای زندگی ندارم، نمی‌دانم دنبال چه می‌گردم!؟»

و بالاخره شهرت گریبان محسن را گرفت وقتی «دستفروش» در جشنواره به نمایش درآمد، دوستان جدید، محسن را دوره کرده بودند و او هم در آسمان‌ها سیر می‌کرد. خوب یادم هست که به چند نفر از دوستانم که در آن سینما حضور داشتند گفتم: «بچه‌ها محسن برای همیشه رفت.» روحیه‌ی محسن به قدری حساس و شکننده بود که کافی بود یک نفر کاری بکند که به مذاق او خوش نیاید، آن وقت، آن شخص برای همیشه از طرف او بایکوت می‌شد. کسی که به قول خودش حاضر نبود در یک میزانسن و لانگ‌شات با عده‌ای از آدم‌های سابق سینما بنشیند، بعدها اعتقادات و تفکراتش کاملاً تغییر کرد و در «کلوز آپ» آنها ظاهر شد. زندگی محسن از یک سیر عادی برخوردار نبود. اصلاً می‌دانید، در زندگی بچه‌هایی که در اوج حرکت‌های انقلابی بودند، قسمت‌هایی خالی مانده است. اگر شما زندگی این بچه‌ها را به مثابه‌ی یک پازل در نظر بگیرید، تکه‌هایی از این پازل، گمشده و سیر طبیعی خود را پشت سر نگذاشته است.

ببینید، با پیروزی انقلاب مجموعه‌ای از ارزشهای مطلق وارد ساحت زیست مردم شد، مثلاً ریش گذاشتن، انگشتر عقیق به دست داشتن، لباس ساده پوشیدن، ساده زندگی کردن و دم بر نیاوردن مقابل مشکلات مادی و .... از پول حرف زدن که یک جور پا گذاشتن روی آن ارزشها بود! بعضی وقتها که پرداخت حقوق ما کمی با تأخیر روبه‌رو می‌شد، باور کنید حتی نمی‌توانستیم به نزدیکترین رفیق‌مان بگوئیم که حقوقمان دیر شده است! چرا؟ چون بلافاصله بر چسب می‌خوردیم که شما دنبال مادیات هستید! و خب، این روش خوبی نبود، چون رفته رفته آدمها مجبور شدند «نقش» بازی کنند.


میوه‌فروشی برای تأمین معاش
وقتی نسخه فیلم «هودج» (به معنای کجاوه و محملی که فرشتگان توسط آن، شهداء را به آسمان می‌برند) را به همراه محسن [مخملباف] نهایی کردیم با فیلمبرداری "فریدون قوانلو" کار را ساختیم و "جمال شورجه" هم آنرا تدوین کرد. این فیلم 16 میلیمتری در نهایت یک بار از تلویزیون پخش شد و در مجموع بازخورد زیاد مثبتی نداشت و همین مسأله باعث شد آقای «زم» به من بگوید، بهتر است شما کارگردانی را دنبال نکنید و به بازیگری بپردازید. بعد من در فیلم بایکوت محسن کاراکتر «واله» را با تمام توان بازی کردم که برای من یک نقطه‌ی اوج در بازی و شاید آغازی در ساخت فیلم بوده باشد. بعد در فیلم «تیرباران» به کارگردانی "علی‌اصغر شادروان" بازی کردم. داستان فیلم راجع به یک شخصیت برجسته (شهید اندرزگو) بود اما متأسفانه پرداخت و روایت داستان طوری بود که بیشتر به خصوصیات بیرونی و فیزیکی این شهید پرداخته بود تا به بخش معرفتی و شناخت شناسانه او.

بعد از تیرباران حدود یکسال فعالیت سینمایی نداشتم که دوره‌ی عطف زندگی من بود. در حالیکه پیشنهادهای زیادی برای بازیگری داشتم و می‌توانستم با پذیرش یکی از آنها زندگی‌ام را از این رو به آن رو کنم، اما به دلیل اعتقاداتم نپذیرفتم. یکی از این پیشنهادها بازی در فیلمی بود که چک سفید امضاء برای من آوردند. اما باور من این اجازه را نمی‌داد که با گروهی که به لحاظ ارزش و اعتقادی با من همداستان نبودند، کار بکنم. اصلاً «حوزه هنری» را هم به همین خاطر ترک کرده بودم. از طرفی به‌ هرحال من باید زندگی می‌کردم، شاید باور نکنید، یکی از بستگان، مغازه‌ای داشت که خالی بود. من از برادر همسرم خواهش کردم آن مغازه را اجاره کند، تا به کمک یکی از بچه‌های محل میوه‌
فروشی کنیم. ابتدا باور نمی‌کرد، ولی خلاصه پذیرفت...

آن زمان کسی که بیشتر از خودم به من کمک کرد، همسرم بود که نقش تعیین‌کننده‌اش را در زندگی‌ام، بیشتر از هر کس و هر چیزی می‌دانم. کارم را شروع کردم، صبح‌ها با آن شریکم به میدان میوه و تره‌بار طاهری می‌رفتیم تا مایحتاج مغازه را بخریم، آن روزها «بایکوت» هم تازه نمایش داده شده بود و اغلب مردم مرا می‌شناختند و این فشار سنگینی به من می‌آورد. جالب اینجاست که مشتریهای مغازه هیچ‌کدام باور نمی‌کردند که میوه‌فروشی برای کسب درآمد و تأمین معاش من است. بلکه فکر می‌کردند، من مشغول تمرین برای بازی در چنین نقشی هستم.

حالا که بعد از آن سالها به این قضیه نگاه می‌کنم، بیشتر به حکمت و تقدیر خداوندی پی می‌برم. انگار قرار بوده است که من به سختی و رنج بیفتم، تا مقدمه‌ای شود برای کارهای بهتر. در همان شرایط شبها که به خانه بر می‌گشتم مشغول مطالعه و نوشتن می‌شدم و حاصل آن فیلمنامه‌ی «روز امتحان» بود که با بودجه 600 هزار تومانی کار را در روستای "شیخ محله" نزدیکی‌های فومن آغاز کردم و باعث اولین جایزه‌ام، جایزه‌ی فیلم اول از «جشنواره رشد» شد.


دخترهایشان را با قیمتهای پائین می‌فروختند
... بلافاصله بعد از دریافت خبر فوت امام، راهی «حوزه هنری» شدم، همگی ماتم گرفته بودند و گریه می‌کردند. فقدان امام برای نسلی که ایشان را باور داشتند و در لحظه لحظه زندگی‌شان با مشی ایشان حرکت می‌کردند؛ غیرقابل تصور بود. همانجا با یک دوربین سی و پنج میلیمتری به طرف جماران و بعد هم به محل دفن امام رفتیم و 5 شبانه روز به شکل ممتد مشغول فیلمبرداری بودیم. من برای خودم برنامه‌ای ریختم تا بتوانم با گرفتن نماهایی مختلف، یک فیلم متفاوت با آنچه که در تلویزیون پخش شده بود بسازم. مثلاً «رئیس جمهور پاکستان در خلال مراسم بعدی و در ازدحام جمعیت گم می‌شود و تا ساعتها، هیچ کس از او خبری ندارد، حتی گرسنه‌اش می‌شود و می‌رود نان و خرمایی می‌گیرد و رفع گرسنگی می‌کند...» من ایده‌هایی برای پرورش موضوع و دادن حجم لازم به فیلم داشتم؛ ولی یک روز که به «حوزه هنری» آمدم، گفتند؛ قرار است تصویرهایی را که شما گرفته‌اید، "جواد شمقدری" کامل کند! حدود چهل حلقه فیلم گرفته بودم. اما کم لطفی آقایان، تمام زحماتم را بر باد داد، حتی آقای شمقدری یک اجازه‌ی کوچک هم از من نگرفت و در نهایت مجموعه «آفتاب و عشق» را از آن ساخت.

در سال 1368 من به عنوان مدیر جنگهای ادبی - هنری «حوزه هنری» انتخاب شدم که هر فصل در یکی از استانها برگزار شد و دومین دوره آن در سیستان و بلوچستان بود. من برای یک سفر ده روزه به سیستان رفتم، تا از چند و چون مقدمات برگزاری جُنگ مطلع شوم.

در بازار زاهدان بچه‌هایی را دیدم، که کالاهای زیادی را از مرز پاکستان آورده بودند و می‌فروختند. در مرز ایران-پاکستان شهری است بنام تفتان که محله‌ای دارد بنام «شیرآباد» که خانواده‌ها به دلیل فقر زیاد، دخترهایشان را با قیمتهای بسیار پائین به پاکستانی‌ها می‌فروختند تا به کشورهای عربی حاشیه‌ی خلیج فارس فرستاده شوند. این فاجعه در قسمتهای شیعه‌نشین به وفور دیده می‌شد. به آقای یوسفی، که آن زمان، نماینده‌ی «سازمان تبلیغات اسلامی» در استان بود، گفتم چرا شما این بدبختی‌ها را به گوش مسؤولان نمی‌رسانید؟ گفت چند بار اینکار را کرده‌ایم، اما این موضوع به حدی خطرناک و گسترده است، که شاید نمی‌توان بیش از این مطرحش کرد! مدارکی هم بود که فروش دختربچه‌ها کار وهابی‌هاست. متوجه شدم نگاه دینی وهابی‌ها از هر گونه وجه معرفتی خالی است و به گمانم دنبال تخریب اسلام ناب هستند.

... فروش دخترها سرآغاز ماجرا بود و یادم می‌آید در همان منطقه «شیرآباد» خانه‌هایی بود که در آنها، بصورت دسته‌جمعی مواد مخدر مصرف می‌شد. من بصورت مخفی از این خانه‌ها فیلم گرفتم تا بتوانم بعداً یک مستند بسازم. بعد در برگشت به تهران با دوستان درباره‌ی ساخت یک فیلم داستانی بلند مشورت کردم. زیرا از معضلات حاشیه فقر به وفور گزارشهای مستند ساخته شده بود و جواب نمی‌داد... در ابتدا موافقتی در کار نبود و بخصوص آقای زم که به هیچ وجه رضایت نمی‌داد. نسخه‌ی اول فیلمنامه را که دادم آقای زم گفت: «این فیلمنامه خیلی تلخ و سیاه است و امکان ساخت آن به این شکل، اصلاً ممکن نیست.» اما با سماجت و پیگیری من آقای زم هم موافقت کرد به شرطی که از تلخیهایش کم شود که با اختصاص هزینه‌ی اولیه حدود 6 میلیون تومان کار را شروع کردیم.

یک ماه هم در سیستان برای یافتن بازیگرها گذشت که شخصیت جعفر (نقش اول فیلم بدوک) را از بین بچه‌های شیرآباد پیدا کردم. این پسر به قدری بدوی بود که وقتی من او را برای آماده کردن به ساختمان دوطبقه‌ای که اجاره کرده بودیم، بردم، از پله‌ها می‌ترسید و هنگام بالا آمدن دستش را به دیوار می‌گرفت. واقعاً از صفر شروع کردیم. از دادن آموزشهای اجتماعی و ارتباطی و آشنایی آنها با زندگی حداقلی شهری تا مسائل مربوط به فیلم و غیره. فیلمنامه‌ای که من از روی آن کار می‌کردم، کمی تفاوت داشت با چیزی که به حوزه‌ی هنری منطقه داده بودم، وقتی موضوع لو رفت حساس شدند و گفتند استاندار تصمیم گرفته از ادامه کار جلوگیری کند.

یک روز در یکی از چهار راههای اصلی که بصورت مخفی فیلمبرداری می‌کردیم، دوربین ما شناسایی شد و با ورود نیروی انتظامی به میدان، فرار را برقرار ترجیح دادیم! اما عوامل انتظامی من را گرفتند و به کلانتری محل مربوطه بردند و تعهد گرفتند که کار را تعطیل کنم، ولی ما ادامه دادیم که تهدید به بازداشت کردند. یک هفته مانده به عید نوروز، تنها جایی که برای ما باقی مانده بود، چابهار بود، اما بودجه ته کشیده بود و تهران هم حمایت نمی‌کرد! مقداری وسایل صحنه را که اضافی بود بردیم فروختیم که کار متوقف نشود. در چابهار به یک «لنچ» احتیاج داشتیم و صاحب لنچ هم روزی 100 هزار تومان می‌خواست و من دو روز لازم داشتم. مانده بودیم چه کنیم؟

آن روزها مصادف با برگزاری انتخابات مجلس خبرگان بود، یکی از کاندیداهای منطقه که آدم با نفوذی بود بر حسب تصادف آمده بود در منطقه برای رأی جمع کردن، به محض دیدن او به "محمد درمنش" اشاره کردم، دوربین را روشن کن و پشت سر من بیار. بعد از انجام یک مصاحبه‌ی کوتاه درباره انتخابات، که راستش ساختگی بود، از ایشان درخواست کردم، کمک کند تا صحنه‌های لنچ را بگیریم. ایشان هم با تقبل هزینه‌ها، کارمان را در چابهار راه انداخت! خدا پدرش را بیامرزد! بعد که فیلم آماده شد آنرا برای آقایان زم، تخت‌کشیان، سیدمرتضی آوینی و چند نفر دیگر نمایش دادیم. وقتی تمام شد سکوت عجیبی حکمفرما شد، آقا مرتضی با سرعت از استودیو خارج شد، آقای زم هم از پایان فیلم انتقاد کرد و گفت: قرار ما این نبود. من هم گفتم: به‌ هر حال واقعیت این است، اگر غیر از این انجام می‌دادم، خیانت کرده بودم.

نیم ساعت بعد آقا مرتضی [آوینی] مرا خواست. وقتی وارد اتاقش شدم مرا در آغوش گرفت و خسته نباشید گفت. علت خروجش را جویا شدم، گفت: این فیلم به قدری مرا تحت تأثیر قرار داد، که نمی‌توانستم ثانیه‌ای درنگ کنم، ترجیح دادم،‌ بغضم جایی دیگر بترکد. به من دلگرمی داد و بعدها نگاه حوزه هنری و بخصوص آقای زم را نسبت به قضیه تغییر داد. آوینی به علت حسن خلقی که داشت؛ همه را جذب خودش می‌کرد و یکی از خصوصیات اخلاقی او، کمک به فیلمسازان جوان بود، مثلاً ابراهیم حاتمی‌کیا یکی از کسانی بود که با کمکها و حمایت‌های صحیح او فعالیتهایش را شروع کرد و فیلم «مهاجر» هم که از فیلم‌های شاخص سینمای جنگ محسوب می‌شود، محصول این کمکها بود.

همین طور من، که برای نمایش بدوک مشکل داشتم و ایشان کمک کردند. بدوک در «جشنواره‌ی کن» مورد توجه قرار گرفت و این باعث شد، "مهدی کلهر" مقاله‌ای در روزنامه‌ی جمهوری اسلامی بنویسد و فیلم را به سفارشی بودن از سوی جشنواره‌های خارجی محکوم کند. موج مخالفتها به‌جایی رسید که آقای لاریجانی – وزیر ارشاد آن زمان – نامه‌ای نوشت و دستور توقف حضور بدوک در جشنواره‌های خارجی را داد. بدوک هم اکران خوبی پیدا نکرد و خیلی زود از پرده پائین آمد. بعد آقای زم فیلم را به دفتر رهبری ارائه داد. مطلع بودم که ایشان، هفته‌ای یکی-دو فیلم تماشا می‌کند و از آنجا که همیشه نظراتشان متفاوت بود، فرصت را مغتنم شمرده و برای نمایش فیلم حاضر شدم.

بعد از آنکه فیلم تمام شد، آقای خامنه‌ای فرمودند: «اگر این فیلم مبتنی بر یک درام شکل گرفته که هیچ، اما اگر بر اساس واقعیات باشد، من حرف دارم.» آقای شجاعی گفت متأسفانه بدوک مبتنی بر واقعیات است. آقا برافروخته شده و از حاضران پرسیدند «اگر این امر واقعی است، چرا ما را مطلع نمی‌کنید؟!» ایشان بلافاصله از آقای زم خواستند هر آنچه به عنوان مستند در این زمینه وجود دارد برایشان بفرستد. باور نمی‌کنید، از روز بعد تمام مسؤولان سیستان و بلوچستان دنبال من بودند، تا گزارشهای خودشان را با گزارشهای من یکی کنند! بعدها شنیدم قسمت عمده‌ای از این مشکل بحمدالله رفع شده است. بد نیست بدانید در همان روزها، آقای رفسنجانی هم فیلم را دیده بود و یازده مورد ایراد گرفته بود که «چرا ما در دولت این همه سازندگی کردیم شما آنها را نشان نمی‌دهید؟ و فقط نقاط ریز و جزئی را برجسته می‌کنید؟» من هم به کمک آقا مرتضی [آوینی] یازده بندی که ایشان مورد ایراد قرار داده بودند را پاسخ دادم با این مضمون که وظیفه‌ی هنر اساساً از بین بردن نا آگاهیها و مطلع کردن مردم است. کدام شاعر یا نویسنده در تاریخ بشر آمده برای ساخت یک بنا مردم را آگاه کند؟ اگر فیلم بدوک ساخته نمی‌شد و مشکل بدوکی‌ها مطرح نمی‌شد، آیا معضلات‌شان حل می‌شد؟...

 


روزی روزگاری «حوزه هنری»
با خواندن خاطرات شهید "مصطفی چمران" مشتاق شدم، سفری به لبنان داشته باشم. ای بسا به سوژه‌ای مناسب برخورد کنم. از حوزه هنری خواستم امکان این سفر را فراهم کند و خواسته‌ام اجابت شد... در بازگشت هم دو ماه روی فیلمنامه «خط تماس» کار کردم و آنرا برای تصویب دادم حوزه. بعد از تصویب با گروه بدوک یک ماه و نیم به لبنان رفتم و پیش تولید را آغاز کرده بودیم که تماس گرفتند برگردید! فهمیدم بهانه تراشی می‌کنند. از همانجا به آقای زم نامه نوشتم و خواستم این فرصت تاریخی را از من و مردم لبنان نگیرد، اما افاقه نکرد و مجبور شدیم برگردیم! به ایران که رسیدم، فهمیدم فیلمنامه را به یک اکشن پر زد و خورد تبدیل کرده‌اند... خلاصه مرا به مجلس شورای اسلامی ارجاع دادند و گفتند مجلس، بودجه‌ای برای فلسطین دارد و مسؤول این بودجه، عطاءالله مهاجرانی است، رفتم پیش مهاجرانی و او گفت «اجازه بدهید ما بررسی کنیم، بعد به شما پاسخ می‌دهیم» و ... هنوز که هنوز است، قرار است پاسخ بدهند!

در سال 1372، طرح فیلمنامه‌ی پدر در شورای فیلمنامه‌نویسی «حوزه هنری» - با حضور کسانی چون "کیومرث پوراحمد" و "خسرو دهقان" و ...- مطرح و تصویب شد؛ اما وقتی آقای زم آنرا خواند وتو کرد! در واقع آن شورا، حالتی فرمایشی به‌خود گرفته بود و هر آنچه مد نظر آقای زم بود، پذیرفته می‌شد! سلایق آقای زم هم به سمتی پیش می‌رفت که سینمای تجارتی را بیشتر می‌پسندید و این به دلیل نوع نگاه اقتصادی‌ای بود که به تازگی در حوزه هنری در حال شکل‌گیری بود. آن روزها هفتاد درصد فعالیت مدیران «حوزه هنری» در بخش اقتصادی متمرکز شده بود، در اصل همه چیز در راستای همان فعالیتهای اقتصادی معنا می‌شد، از صادرات آب و خاک بگیرید، تا واردات اتومبیل و به انحصار درآوردن فروش سیگار و .... توجیه‌شان هم آن بود که این کارها را برای تأمین هزینه‌های فرهنگی انجام می‌دهیم اما...

این جریان را آقای زم به کمک مشاورانی که داشت پیش می‌برد و شاید دستگاههای مسؤول، چندان به ماهیتش واقف نبودند. این نگاه به مقوله‌ی هنر و سینما در «حوزه هنری» آن دوره، درست نقطه مقابل چیزی بود که به واسطه آن، جایی چون «حوزه هنری» را تأسیس کرده بودیم و این، یعنی من دیگر نمی‌توانستم در آنجا فیلمی بسازم یا حتی فعالیت دیگری داشته باشم. یک روز تصمیم گرفتم، دیگر کارمند «حوزه هنری» نباشم و همان روز حوزه را بعد از 13 سال کار و حضور مستمر ترک کردم. روزی روزگاری «حوزه هنری» می‌توانست بار بخش عمده‌ای از فرهنگ این مملکت را از زمین بردارد، در زمانی که باید اینکار را می‌کرد، نکرد و به عوض به امور اقتصادی و مال‌اندوزی روی آورد! چرا نگویم؟! استعدادهایی بودند که به نظرم آقای زم با شیوه مدیریتی‌اش به سادگی از کنارشان گذشت و ... مأموریت آقای زم در آن مجموعه تولید آثار فرهنگی و هنری بود، نه خرید و فروش سیگار و اتومبیل و ...!

البته تنها آقای زم مقصر نبود، سازمانهای بالاتر این تئوری را جا انداختند که برای تولید آثار فرهنگی، احتیاج به منابع مادر و روشهای اقتصادی هست! نتیجه‌اش این شد که همین مجموعه فرهنگی هم به گیشه و ساخت فیلمهای بُنجُل روی آورد تا، به زعم خودش، بازگشت سرمایه را تضمین کند! اما حاصل کار چه شد؟! در نگاه کلان خود آقای زم هم قربانی آن تفکر غلط شد که در سطح گسترده‌ای به جان جامعه‌ی فرهنگی ما افتاده بود. با فیلمنامه‌ی پدر به «مؤسسه فرهنگی - هنری آبگون» رفتم و قرار شد با کمک ارشاد تهیه‌کنندگی پدر را بر عهده بگیرند. پدر در دستان آقای "خاکبازان" –مدیر کل وقت اداره نظارت و ارزشیابی- گیر افتاده بود. او معتقد بود، روح فیلم پدر نگران کننده است! خلاصه "مهدی فریدزاده"  –معاونت امور سینمایی همان دوره- فیلمنامه را پسندید و با دو اتاق فاصله نسبت به اتاق خاکبازان نامه‌ای برایش نوشت و دستور داد پروانه ساخت فیلمنامه پدر صادر شود. نامه را تسلیم خاکبازان کردم، اما ترتیب اثر داده نشد! رفتم و آمدم و ... تا اینکه یکبار آقای فریدزاده رأساً از پشت میزش بلند شد و به اتاق خاکبازان رفت و از او پرسید: «چرا پروانه ساخت فیلم صادر نمی‌شود؟» و... سرانجام با امضای فریدزاده پروانه صادر شد. من در آن شش ماه چند فیلمنامه نوشتم که یکی هم «بچه‌های آسمان» بود!


انگشت‌نگاری از یک اسب
فیلمنامه بچه‌های آسمان بر اساس واقعیت شکل گرفت و پذیرش این ماجرا (گم شدن کفش دخترک و پنهان ماندن این رنج) از سوی دختر و پسر برایم خیلی جالب بود. من طرحی نوشتم با عنوان کفش که در شورای تصویب فیلمنامه حوزه هنری با سکوت اعضا مواجه شد و مسکوت ماند! فیلمنامه را کامل کردم و یک نسخه به «شبکه دو» دادم. آنها هم معتقد بودند، برای یک فیلم کوتاه تلویزیونی مناسب است! نسخه‌ای هم به «بنیاد فارابی» دادم که نتیجه‌ای نداشت! یک روز که از ساخت فیلمنامه ناامید شده بودم، "علی‌اکبر شفقی" قرار شد فیلمنامه را 50 یا 60 هزار تومان بخرد و حتی قرارداد هم نوشتیم. "بهزاد بهزادپور" که فیلمنامه را خوانده بود و به دلش نشسته بود؛ خودش برده بود «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» پیش "محسن چینی‌فروشان" و گفته بود «این فیلم بزرگترین شانس کانون در عرصه‌ی فیلم‌سازی است.» و در نهایت کانون تهیه کننده فیلم شد، اما آنها نگران نمایش فقر اقتصادی مردم بودند. من توضیح دادم که تأکید اصلی بر شرافت و عزت نفس قهرمانان داستان است.

وقتی فیلمنامه را برای «حسن حسندوست» تدوینگر فیلم "چکمه" ــ محمدعلی طالبی ــ تعریف کردم، توصیه کرد آنرا نسازم که «شبیه چکمه است» و گفت اول فیلم چکمه را ببینم. من حتی به دیدن فیلم چکمه هم نرفتم و بچه‌های آسمان را با دلم ساختم. بچه‌های فیلم را از بین دانش‌آموزان200 مدرسه انتخاب کردیم. هزینه تولید فیلم چیزی کمتر از سی میلیون تومان شد و دستمزد من برای کارگردانی و فیلمنامه‌نویسی، چیزی حدود‌500 هزار تومان شد!


شاید خیلی خنده‌دار و غیرقابل باور باشد، وقتی فیلم را برای دریافت پروانه نمایش فرستادم، یازده مورد اصلاحیه خورد! زمانی بود که آقای کاسه‌ساز مدیر کل اداره نظارت و ارزشیابی شده بود و کسانی چون خاکبازان، سجادپور، اکبر نبوی و ... عضو شورای صدور پروانه نمایش بودند. چه کسی باور می‌کرد در نظام جمهوری اسلامی، به فیلمی مثل بچه‌های آسمان، یازده مورد اصلاحی وارد شود؟! وقتی فیلم را با حضور آقای ضرغامی دیدیم، او در پایان فیلم با چشمانی خیس روی مرا بوسید و از این همه قشریگری ابراز تأسف کرد!

در داخل بچه‌های آسمان به لحاظ تکنیکی مورد اتهام و بدبینی قرار گرفته بود و حتی ادعا شد یک فیلم کوتاه هشت میلیمتری است! اما نامزدی فیلم برای دریافت جایزه اسکار، خط بطلانی بر تمام آن ادعاها کشید. وقتی فیلم به جشنواره مونترال کانادا رفت، در حالی که فیلم در هفته‌ی اول اکران شده بود با استقبال عجیب خبرنگاران و فیلمبرداران و عکاسها مواجه شدم. روز دوم وقتی از هتل خارج شدم، دیدم در و دیوار پر از عکس بچه‌های آسمان است. پرسیدم ماجرا چیست؟ گفتند به خاطر استقبال و درخواست مردم، دو سانس فوق‌العاده اختصاص داده‌اند. کمپانی میراماکس هم حق رایت جهانی فیلم را در ازای 700 هزار دلار خرید که رقم خوبی در معیارهای سینمای ایران بود. هر چند که بعدها فهمیدم امتیاز پخش فیلم را به هر کشوری که شما فکرش را بکنید فروخته بودند –شاید فقط به کره‌ی ماه نفروخته باشند- مثلاً حق رایت فیلم، فقط به ژاپن 500 هزار دلار فروخته شده بود.

بیشترین حضورهای خارجی سینمای ایران را فیلم‌ها و خود آقای کیارستمی داشته است. بیشترین جوایز جهانی برای سینمای ایران را فیلمهای من (مجیدی) به ارمغان آورده‌اند، به لحاظ بازاریابی هم، این فیلمها رکورد دارند. نه فقط برای ایران، که بیشترین فروش سینمای خاورمیانه را در غرب داشته‌اند.... فیلم در شب اختتامیه چهار جایزه گرفت که جایزه اصلی بود و یک جایزه هم از انجمن منتقدان و یکی هم از کلیسای جهانی دریافت کرد.

"هاروی وانشتاین" مدیر کمپانی میراماکس، خودش، نامه‌ای به بنیاد فارابی نوشته بود که «بچه‌های آسمان نه فقط قابلیت نامزدی اسکار که شانس برنده شدن جایزه بهترین فیلم خارجی را هم دارد. امیدوارم این موقعیت مهم و این شانس بزرگ را از سینمای خودتان دریغ نکنید.» کسی به این حرفها گوش نکرد و حتی هوشنگ گلمکانی در نوشته‌ای خشم‌آلود از‌ هاروی وانشتاین و ماجرای پیش آمده به عنوان سپردن افسار سینمای ایران بدست یک آمریکایی ابراز تأسف کرد! و بالاخره "گبه" به اسکار رفت و بچه‌های آسمان هم سال بعد و به عنوان یکی از پنج فیلم نامزد دریافت بهترین فیلم خارجی زبان اسکار سال 1999 معرفی شد.

‌...«رنگ خدا» پرفروش‌ترین فیلم ایرانی در اکران آمریکاست که آن زمان حدود 2 میلیون دلار فروش کرد.  «جشنواره نیویورک» قرار بود با رنگ خدا افتتاح شود، اما من به دلیل انگشت‌نگاری دولت آمریکا خیلی عصبانی و برافروخته بودم و گفته بودم، برای نمایش افتتاحیه حاضر نخواهم شد. دبیر جشنواره، "ریچارد پینا"، از من خواست در مراسم افتتاحیه حضور پیدا کنم و از طرف تمام هنرمندان غیرآمریکایی، حرکت زشت انگشت‌نگاری را محکوم کنم. دیدم فرصت بدی نیست و به اندازه حاضر نشدن هم تأثیر خواهد گذاشت. خلاصه حضور یافتم و از این حرکت دولت آمریکا انتقاد کردم، تا اینکه مجری برنامه درباره صحنه‌ی افتادن اسب، به داخل رودخانه پرسید! جالب آنکه خیلی نگران سلامتی اسب بودند! توضیح دادم که خوشبختانه اسب در کمال صحت و سلامتی از آب بیرون آمد و به سمت علفهای جنگل رفت. گفتم، افسوس که امکانش وجود نداشت که اسب را با خودم بیاورم وگرنه این کار را می‌کردم، اما نمی‌دانم برای انگشت‌نگاری چگونه باید اسب را به اینکار راضی می‌کردم؟ بعد از این حرفها، همه شروع کردند به تشویق کردن......

نظرات 7 + ارسال نظر
leila سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:03 ب.ظ

salam

علیک سلام

فاطمه ××× محکم دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 08:44 ق.ظ http://mohkam.blogfa.com

سلام
فیلم رنگ خدا رو خیلی دوست دارم
هنوزم که هنوزه دوسش دارم
اتفاقا چند روز پیش توی فکرش بودم که واسه خودم بخرمش


موفق باشی

لیلا سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 02:54 ب.ظ

سلام شما که به روز نمی کنی چرا الکی آدرس وبلاگتو می دی مردومو می زاری سرکار ؟ هان ؟ چرا ؟
در ضمن : اگه در مورد رجیستری هم مطلب بذاری ممنون میشم خداحافظ
به امید update

قاصدک نقره ای سه‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:41 ق.ظ http://sahebdelebidel.blogfa.com

سلام....

فاطمه***محکم سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:11 ق.ظ http://mohkam.blogfa.com

سلام . خوبیدد؟
کم پیدایین ....کجایین؟

شاد باشید
یاحق

فاطمه***محکم چهارشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:46 ب.ظ http://mohkam.blogfa.com

سلام ...


" بهار در جیـبت ؛ پُر از شکوفه سیب "



به روزم اگر حوصله خوندن نوشته های بی سر و ته منو داری...[گل]

گلسرخ جمعه 7 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:11 ب.ظ http://www.golesorkh131.parsiblog.com

بخوان دعای فرج را به یاد خیمه سبز
که آخرین گل سرخ از شما خبر دارد


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد